عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشهی گندیدهی آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آنها خیره شده بود.
عقابی در بلندای قلهی رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله، کلاغی لانه دارد.
شخصی گرسنه بود. برای او کلم آوردند! اولین بار بود که کلم را میدید. پس با خود گفت: «حتما میوهای درون این برگها است.» اولین برگش را کند تا به میوه برسد. اما زیرش به برگ دیگری رسید.
روزی زنی از خواب بیدار میشود و در آینه نگاه میکند و متوجه میشود که فقط سه تار مو روی سرش مانده. به خود میگوید: فکر میکنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟ همین کار را میکند و روز را بهخوشی میگذراند.
روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسربچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد. هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
کسی سراغ گردوفروشی رفت و گفت: میشود همهی گردوهایت را رایگان به من بدهی؟ گردوفروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد. دوباره پرسید: میشود یک کیلو گردو مجانی به من بدهی؟
گروهی از دانشمندان ۵ میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان دستهای موز گذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت تا موزها را بردارد...
روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! همهی مردم جمع شدند و شیطان وسایلی از قبیل: غرور، خودبینی، شهوت، مالاندوزی، خشم...
در یکی از روزها شیوانا از روستایی میگذشت که به دو کشاورز برخورد میکند. هر یک از او میخواهند که دعایی برایشان داشته باشد. شیوانا رو به کشاورز اول میکند و میگوید: تو خواستار چه هستی؟
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چیه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاکسی. خندیدم. راننده گفت: جون تو... هر وقت بخوای میای سرکار، هر وقت نخوای نمیای، هر مسیری خودت بخوای میری.