داستان کوتاه دزد باش و مرد باش

داستان کوتاه دزد باش و مرد باش
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد که آوازه‌ی این کاروانسرا را شنیده بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نرود میخ آهنین در سنگ

داستان کوتاه نرود میخ آهنین در سنگ
روزی روزگاری، کاروانی به قصد تجارت از ایران عازم یونان شد. در آن دوره هر کاروانی که به‌قصد تجارت عازم سرزمینی می‌شد مسافرانش چند شتر و اسب کرایه می‌کردند و کالایی که قصد فروش آن را داشتند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اشک تمساح ریختن

داستان کوتاه اشک تمساح ریختن
هرگاه کسی به دروغ و به‌منظور دستیابی به هدف خاصی وانمود به گریه کند، می‌گویند اشک تمساح می‌ریزد. این عبارت برگرفته از یک باور قدیمی است که تمساح‌ها هنگام خوردن طعمه‌ی خود اشک می‌ریزند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه شیر شتر، نه دیدار عرب

داستان کوتاه نه شیر شتر، نه دیدار عرب
خانواده‌ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله‌ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه‌ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی‌ها...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه صد رحمت به دزد سر گردنه

داستان کوتاه صد رحمت به دزد سر گردنه
در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیله‌ای برای سفر کردن وجود نداشت و راه‌ها پر از خطر بود. مردم به‌صورت کاروان به سفر می‌رفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زیر آب زدن

داستان کوتاه زیر آب زدن
در کمتر از صد سال پیش در خانه‌ها لوله‌کشی برای آب تصفیه شده وجود نداشت. آب تمیز درون حوض حیاط ریخته شده و برای استفاده‌های بعدی در آن‌جا نگهداری می‌شد. در انتهای مخزن آب یا همان حوض‌ها...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ

داستان کوتاه یک خشت هم بگذار در دیگ
عروس خودپسندی، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می‌كرد. مادرشوهر پخت و پز را به‌عهده داشت. یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند. عروس می‌خواست پلو بپزد، ولی بلد نبود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر که بامش بیش، برفش بیشتر

داستان کوتاه هر که بامش بیش، برفش بیشتر
یکی از پادشاهان عمرش به‌سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به‌سوی عالم باقی شتافت. چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه‌ی شهر درآید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه سیخ بسوزه نه کباب

داستان کوتاه نه سیخ بسوزه نه کباب
شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه با همه بله، با ما هم بله

داستان کوتاه با همه بله، با ما هم بله
یکی بود، یکی نبود، بازرگانی بود که بعد از سال‌ها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه می‌خرید، ارزان می‌شد، هر چه می‌فروخت و از چنگش درمی‌آمد، یکباره گران می‌شد.
دنباله‌ی نوشته