داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آن‌ها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌کرد و از پسر بزرگترش می‌خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست
از کوچه‌ای موشی عبور می‌کرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است
آورده‌اند که قافله‌ای بزرگ به‌جایی می‌رفت، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بی‌دلو، سطلی به‌دست آوردند و به ریسمان‌ها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گول رنگشو خورد

داستان کوتاه گول رنگشو خورد
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی می‌کردند. حیوانات درنده‌ی جنگل هر چقدر می‌خواستند آن‌ها را بخورند، نمی‌توانستند. یک روز آن‌ها روباه را فرستادند تا آن‌ها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی
روزی روزگاری، مردی صاحب‌اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به‌کار برد، اما این پسر به‌جای این‌که مایه‌ی دل‌خوشی پدر باشد، همیشه مایه‌ی سرشکستگی و خجالت او بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گربه و موش با هم ساختند، وای به حال بقال

داستان کوتاه گربه و موش با هم ساختند، وای به حال بقال
روزی چند موش که دنبال لانه‌ی‌ جدیدی می‌گشتند، سر از یک دکان بقالی درآوردند. موش‌ها فکر می‌کردند که گنج پیدا کرده‌اند. چون هر چه می‌خواستند می‌توانستند پیدا کنند و بخورند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرغی که تخم طلا می‌کرد، مرد

داستان کوتاه مرغی که تخم طلا می‌کرد، مرد
در روزگاران قدیم پادشاهی به نام داریوش اول بر ایران حکومت می‌کرد. در زمان او اختلافاتی بین دولت ایران و یونان درگرفت. داریوش اول با سپاهیانش به‌طرف یونان حرکت کرد و توانست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مژدگانی که گربه‌ی ما عابد شد

داستان کوتاه مژدگانی که گربه‌ی ما عابد شد
در گوشه‌ای از یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در همسایگی هم به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. این حیوانات که یک دارکوب، یک کلاغ و چند حیوان دیگر بودند روی شاخه‌های یک درخت لانه درست کرده بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه من از تو پول خواستم، نه فتوا

داستان کوتاه من از تو پول خواستم، نه فتوا
روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یک میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عده‌ای که عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمان‌های قدیم چون مسافرت‌ها با اسب و شتر انجام می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملا خدا بد نده

داستان کوتاه ملا خدا بد نده
ملا در مکتب‌خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌کرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا می‌شد و دانش‌آموز تنبل...
دنباله‌ی نوشته