دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند. یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد.
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آن دو رو به روی هم مینشینند.
دو گدا در یکی از خیابانهای شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستارهی داوود. مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند.
مردی در یک باغ، درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بندهی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد.
یکی از دوستام تعریف میکرد: با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم، یه بچهی ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرفت طرف من هی میکشید طرف خودش.
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه میکردم و تخمه میخوردم. ناگهان پدر، مادر و آبجی سرم هوار شدند و فریاد زدند که: ای عزب! بدبخت! بیعرضه! بیمسئولیت! پاشو برو زن بگیر.
استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سوال را مطرح میکند. شما در قطاری نشستهاید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شدهاید، حالا چکار میکنید؟
پنج آدمخوار بهعنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رییس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی میگیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته...
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز... وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی.
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر برنگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی برداشت و به راه افتاد.