داستان کوتاه هارون الرشید و ابونواس

داستان کوتاه هارون الرشید و ابونواس
خلیفه هارون الرشید، صبحگاهی به رسم معمول قصد کرد زیرکی ابونواس را بسنجد. سحرگاهان به نزد وی شد. در بر وی کوبید و ابونواس در را باز کرد. خلیفه گفت: خواستیم این سحرگاه را...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قوز بالای قوز

داستان کوتاه قوز بالای قوز
می‌گویند فردی به‌خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می‌خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد. خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خانواده‌ی لاک‌پشت‌ها

داستان کوتاه خانواده‌ی لاک‌پشت‌ها
یک روز خانواده‌ی لاک‌پشت‌ها تصمیم گرفتند که به پیک‌نیک بروند. از آن‌جا که لاک‌پشت‌ها به‌صورت طبیعی در همه‌ی موارد یواش عمل می‌کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشا درباره‌ی فواید گاو بودن

داستان کوتاه انشا درباره‌ی فواید گاو بودن
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن، برنامه‌ی هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست می‌کنند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشا درباره‌ی یک لقمه نان حلال

داستان کوتاه انشا درباره‌ی یک لقمه نان حلال
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقا تقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عاشقانه زندگی کنید

داستان کوتاه عاشقانه زندگی کنید
همایشی برای بانوان با عنوان چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود. توی این همایش از خانم‌ها سوال شد که: چه کسانی عاشق همسران‌شون هستند؟ همه‌ی زن‌ها دستاشون رو بالا بردن.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قضای حاجت ناصرالدین شاه در سفر فرنگ

داستان کوتاه قضای حاجت ناصرالدین شاه در سفر فرنگ
نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت، در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه از او پذیرایی شد. بعد از مراسم شام، اعلی‌حضرت سلطان صاحبقران به قضای حاجتش نیاز افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بالا نرو خطرناکه

داستان کوتاه بالا نرو خطرناکه
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به‌خاطر کارهای اضافه، بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم.
دنباله‌ی نوشته