داستان کوتاه استخدام پنج کارمند آدم‌خوار

داستان کوتاه استخدام پنج کارمند آدم‌خوار
پنج آدم‌خوار به‌عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رییس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما این‌جا حقوق خوبی می‌گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تلافی مرد از زنش

داستان کوتاه تلافی مرد از زنش
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز... وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روش شناخت شیطان

داستان کوتاه روش شناخت شیطان
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر برنگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی برداشت و به راه افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فراموشی پیرمرد

داستان کوتاه فراموشی پیرمرد
دو تا پیرمرد با هم قدم می‌زدن و بیست قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن. پیرمرد اول: من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه انشای پسرک دبستانی درباره‌ی ازدواج

داستان کوتاه انشای پسرک دبستانی درباره‌ی ازدواج
موزو انشا: عزدواج! هر وقت من یک کار خوب می‌کنم، مامانم به من می‌گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده‌ام و مامانم قول پنج‌تایش را به من داده است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و نقاشی گل

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و نقاشی گل
روزی ناصرالدین شاه قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند. نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی آن گل نمود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و کریم شیره‌ای

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و کریم شیره‌ای
ناصرالدین شاه به کریم شیره‌ای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس! کریم گفت: به شرط آن‌که نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی! شاه به کریم شیره‌ای قول داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خودم بجا، خرم بجا، می‌خوای بزا، می‌خوای نزا

داستان کوتاه خودم بجا، خرم بجا، می‌خوای بزا، می‌خوای نزا
یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می‌گشت، ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانه‌های‌شان راه نمی‌دادند. همین‌جور که توی کوچه‌‌های روستا می‌گشت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ماست و خیار ناصرالدین شاهی

داستان کوتاه ماست و خیار ناصرالدین شاهی
می‌گویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره‌های خوراک درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آن‌چه رعیت می‌خورند را میل فرمایند.
دنباله‌ی نوشته