داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود

داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود
گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها رفتم پایین. توی پاگرد طبقه‌ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آدم‌ها می‌روند تا بمانند

داستان کوتاه آدم‌ها می‌روند تا بمانند
مدتی بود در کافه‌ی یک دانشگاه کار می‌کردم و شب را هم همان‌جا می‌خوابیدم. دخترهای زیادی می‌آمدند و می‌رفتند، اما آن‌قدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمی‌کردم ببینم‌شان. اما این یکی فرق داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدرت بسیار عجیب عشق

داستان کوتاه قدرت بسیار عجیب عشق
ماجرا به مردی به‌نام جانگ یوهوا برمی‌گردد که همسرش از سال ۲۰۰۰ میلادی طی حادثه‌ای به کما می‌رود، اما این مرد کشاورز چینی با تلاش‌های مستمر خود همسرش را که سال‌ها در اغما بود و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زوج جوان در موزه

داستان کوتاه زوج جوان در موزه
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسه‌ی کاری همسرم بودم، برای این‌که زمان برایم سخت نگذرد به یک موزه‌ی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فقط سرد بود

داستان کوتاه فقط سرد بود
داشتم برگه‌های دانشجوهامو صحیح می‌کردم. یکی از برگه‌های خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم.
دنباله‌ی نوشته