مرد نصف شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش میخوره به کوزهی سفالی گرونقیمتی که زنش خیلی دوستش داشته و میوفته زمین و میشکنه. مرد هم همونجا خوابش میبره.
ماجرا به مردی بهنام جانگ یوهوا برمیگردد که همسرش از سال ۲۰۰۰ میلادی طی حادثهای به کما میرود، اما این مرد کشاورز چینی با تلاشهای مستمر خود همسرش را که سالها در اغما بود و...
هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که بلیت هواپیمای ما، برای من دوسره و برای «جان» یکسره باشد. ما به نیویورک میرفتیم تا همسرم «جان» سومین عمل جراحی قلب باز را به انجام رساند.
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسهی کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزهی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت میکردند.
بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود، عاشق یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر، غیر اخلاقی بود و پسندیده نبود.
داشتم برگههای دانشجوهامو صحیح میکردم. یکی از برگههای خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوالها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم.
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
آخرین سال دانشگاه بود که جوزف، آن دخترک زیباروی رشتهی پزشکی را در راهروی منتهی به رستوران دانشگاه دید و آن نگاه معصوم و آن دندانهای درخشان، کاری با قلب و روح جوزف کرد...
پسری جوان که یکی از مریدان شیفتهی شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق میآموخت. شیوانا نام او را ابر نیمهتمام گذاشته بود و به احترام استاد بقیهی شاگردان نیز او را به همین اسم صدا میزدند.
میخوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانهوار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک تهاستکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود!