گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پلهها رفتم پایین. توی پاگرد طبقهی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
عمو تراب هفتاد و سه سالش است ولی قبراق است و قلچماق. همین امروز، که روز گرم خردادی آخرین سال قرن چهاردهم خورشیدی است، به خواست بچههایش به دیدنش رفته بودم تا راضیاش کنم...
مدتی بود در کافهی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم. دخترهای زیادی میآمدند و میرفتند، اما آنقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت.
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا بهجای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
مرد نصف شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش میخوره به کوزهی سفالی گرونقیمتی که زنش خیلی دوستش داشته و میوفته زمین و میشکنه. مرد هم همونجا خوابش میبره.
ماجرا به مردی بهنام جانگ یوهوا برمیگردد که همسرش از سال ۲۰۰۰ میلادی طی حادثهای به کما میرود، اما این مرد کشاورز چینی با تلاشهای مستمر خود همسرش را که سالها در اغما بود و...
هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که بلیت هواپیمای ما، برای من دوسره و برای «جان» یکسره باشد. ما به نیویورک میرفتیم تا همسرم «جان» سومین عمل جراحی قلب باز را به انجام رساند.
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسهی کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزهی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت میکردند.
بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود، عاشق یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر، غیر اخلاقی بود و پسندیده نبود.
داشتم برگههای دانشجوهامو صحیح میکردم. یکی از برگههای خالی حواسمو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوالها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده، نه مامانم.