در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. اینکه اگر میدانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم میخواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفتهام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی میگویند این بازیها گناه است.
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود و رئیسجمهور آمریکا شد. طبعا همهی اشرافزادگان سخت برآشفتند و آزرده و خشمگین شدند، و تصادفی نبود که به زودی آبراهام مورد سوء قصد قرار گرفت.
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانهای بزرگ زندگی میکرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانهاش نشسته بود، صدای غلام ویژهی خود را شنید که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم.
زن و شوهری میخواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانهی آنها زندگی میکرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن بهنظر نمیرسید. با یادآوری این موضوع...
روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا میرفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران...
سال ۸۶ بود و من در مسابقات شطرنج دانشجویی دانشگاهمون مقام سوم را بهدست آورده بودم و باید به همراه تیم ۵ نفره راهی مسابقات قهرمانی استانی در مشهد میشدیم. جمعبت دانشگاه طبس بسیار کم بود.
جیم کری بازیگر برجستهی سینما، در شروع کارش با مشکلات مختلفی روبهرو شد. او میگوید: وقتی احساس کرد که میخواهد از رویایش دست بکشد، به یاد رادنی دنجر فیلد افتاد که قبل از رسیدن...
همیشه فکر میکردم که خیلی باهوش، عاقل و شکستناپذیر هستم! به خودم مغرور شده بودم و شکست برایم مفهومی نداشت. غافل از اینکه همیشه آنطور که فکر میکنی عاقل نیستی.
وقتی هشت ساله بودم، در یکی از سفرهایی که به جنگل داشتم، توانستم لاکپشتی را پیدا کنم. به سرعت آن را به خانهی پدربزرگم آوردم، جعبهی مناسبی برایش انتخاب کردم و بهطور رسمی حیوان خانگیام شد.