داستان کوتاه قبیله‌ی سرخ‌پوست‌ها و هواشناسی

داستان کوتاه قبیله‌ی سرخ‌پوست‌ها و هواشناسی
مردان قبیله‌ی سرخ‌پوست از رییس جدید می‌پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب می‌ده: «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید.»
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امتحان درس مدیریت زمان

داستان کوتاه امتحان درس مدیریت زمان
وقت امتحانا بود و ما اون روز می‌خواستیم سومین امتحان ترم رو بدیم که مربوط به درس مدیریت زمان می‌شد. از شما چه پنهون درس سختی هم بود و از اون بدتر استادش بود که خیلی سختگیری می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اشتباهی آبدارچی را خوردم

داستان کوتاه اشتباهی آبدارچی را خوردم
دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند. یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی ره‌گذری را می‌خورد به دام می‌افتد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سوت‌های زندگی

داستان کوتاه سوت‌های زندگی
بنجامین فرانکلین (از پدران بنیان‌گذار کشور آمریکا) در هفت سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتاد سالگی هم از یادش نرفت... او پسرک هفت ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سوالی سخت در مصاحبه‌ی استخدام

داستان کوتاه سوالی سخت در مصاحبه‌ی استخدام
مردی به‌نام استیو، برای انجام مصاحبه‌ی حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به‌جاى آن‌که سین جیم کند، یک ورقه‌ی کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه استخدام پنج کارمند آدم‌خوار

داستان کوتاه استخدام پنج کارمند آدم‌خوار
پنج آدم‌خوار به‌عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رییس اداره گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما این‌جا حقوق خوبی می‌گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حمل شن با دوچرخه

داستان کوتاه حمل شن با دوچرخه
مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه‌ی بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می‌پرسد: در کیسه‌ها چه داری؟ او می گوید: شن. مامور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه الاغ مرده و فکر اقتصادی

داستان کوتاه الاغ مرده و فکر اقتصادی
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: متاسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اعتماد به نفس مدیر ورشکسته

داستان کوتاه اعتماد به نفس مدیر ورشکسته
مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود...
دنباله‌ی نوشته