مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد. مرد گفت: من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همینطور.
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانوادهاش شده است و هر روز به نحوی آنها را اذیت میکند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است.
در دهکدهای دوردست زمین لرزهی شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بیسرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر بهسمت مدرسهی شیوانا به راه افتادند...
استادکار ماهری در دهکدهی شیوانا بود که میتوانست گاریهایی با چرخهای محکم و روان بسازد، طوریکه سالها برای صاحبش بچرخد و مشکلی پیش نیاید. این استاد درودگر...
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمهکارهی خود را کامل کند.
شیوانا از راهی میگذشت. پسر جوانی را دید با قیافهای خاکآلوده و افسرده که آهسته قدم برمیداشت و گهگاه رو به آسمان میکرد و آه میکشید. شیوانا کنار جوان آمد و از او پرسید: غمگین بودن حالت خوبی نیست.
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تنپرور و دیگری اهل فن و مهارت که همهی کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام میداد و دائم به شکلی خودش را سرگرم میکرد.
پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی از جوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمیداد و دایم از تلهی شکارچیان میگریخت.
روزی پسربچهای نزد شیوانا رفت و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و بهخاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافهی خاصی را زیبا و قشنگ میپندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد.