وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانوادهای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبهی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود، به خوبی در خاطرم مانده.
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالی که او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچ کس بهش توجه نمیکرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد.
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید: آیا میتوانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟برخی از دانشآموزان گفتند با «بخشیدن» عشقشان را معنا میکنند.
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد از نزدیکی خانهی بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانهی مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد.
پروندهاش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند. ناظم با رنگ قرمز و چهرهی برافروخته فریاد کشید: بهت گفته باشم، تو هیچی نمیشی، هیچی... مجتبی نگاهی به همکلاسیهایش انداخت.
هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باختهاند، امیر بیدرنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد.
روزی پسربچهای نزد شیوانا رفت و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و بهخاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این همه الان دارند راجع به آن، برنامهی هزار راه رفته و نرفته و برگشته درست میکنند.