داستان کوتاه تبدیل کاغذ به سرب گداخته

داستان کوتاه تبدیل کاغذ به سرب گداخته
سدید عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پای‌افزار پوشیده، پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وضعم آن قدرها هم بد نبود

داستان کوتاه وضعم آن قدرها هم بد نبود
قبل از پریدن، فکر می‌کردم از همه بیچاره‌ترم، اما وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم... در طبقه‌ی دهم، زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راز فرار از اردوگاه مرگ کراکو

داستان کوتاه راز فرار از اردوگاه مرگ کراکو
مهاجمان محتاج دلیل نبودند. تنها دلیل‌شان این بود که او در خانواده‌ی یهودی به دنیا آمده بود. نازی‌ها به خانه‌اش ریختند و او و افراد خانواده‌اش را دستگیر کردند. آنان را مانند گله‌ی گوسفند پیش انداختند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه این شتر را جای دیگری بخوابان

داستان کوتاه این شتر را جای دیگری بخوابان
در زمان‌های قدیم، مرد راهزنی که خیلی زرنگ و چابک بود، سالیانه فقط یک‌بار و به تنهایی راهزنی می‌کرد و بقیه‌ی سال را با پولی که به‌دست می‌آورد، می‌گذراند. این مرد زرنگ نقشه‌ای داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هیچ ارزانی بی‌علت نیست و هیچ گرانی بی‌حکمت

داستان کوتاه هیچ ارزانی بی‌علت نیست و هیچ گرانی بی‌حکمت
روزی روزگاری، تاجری که دکان بزرگی در بازار داشت، دو شاگرد هم سن و سال را در همان سالی که این دکان را خرید به‌کار گرفت. تاجر به یکی از شاگردان ماهی پنجاه سکه و به دیگری ماهی دویست و پنجاه سکه...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چقدر شايسته‌ايم

داستان کوتاه چقدر شايسته‌ايم
پسر کوچکی وارد داروخانه شد. کارتن جوش شیرین کوچکی را به سمت تلفن هل داد و روی آن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی کرد. مسئول داروخانه متوجه پسر بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود

داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود
گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها رفتم پایین. توی پاگرد طبقه‌ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
دنباله‌ی نوشته