روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کمارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی بهدست آورد. مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد...
ملانصرالدین از کوچهای میگذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع میکردند و هر یکی از آنها یک بال زاغ را گرفته بهسوی خود میکشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.
ملانصرالدین کمتر حاضر میشد بهخاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمیدهم.
پیرزن ایرانی از ایران میاد آمریکا پیش پسرش و تصمیم میگیره شهروند آمریکایی بشه. اما اونجا میگن برای اینکه شهروند اینجا بشی، باید به پنج سوال جواب بدهی و اگر بتونی به چهار تاش پاسخ صحیح بدی...
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود، تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانهی حاکم دستبرد بزند. او که سالها در کار دزدی تجربه داشت...
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمیخواست بلند شود و در را باز کند. پس با بیمیلی بلند شد و به سمت در رفت.
روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که میخواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمیخورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد.
داشتم از گرما میمردم. به راننده گفتم دارم از گرما میمیرم. راننده كه پیر بود گفت: این گرما كسی رو نمیكشه. گفتم: جالبهها، الان داریم از گرما كباب میشیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.
تنها چند روز از آفرینش دنیا میگذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین میکرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
روزی قصابی چشمش درد میکرد و حسابی سرخ شده بود، بهطوری که بهخوبی اطرافش را نمیدید، برای همین مغازهاش را بست و یکراست به مطب حکیمباشی رفت. حکیمباشی از دوستان قدیم قصاب بود.