در زمانهای قدیم خسروپرویز بر ایران حکومت میکرد. یک روز که خسروپرویز در قصر بههمراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه میکرد و لذت میبرد، یکی از نگهبانان قصر وارد شد و گفت: ماهیگیری آمده...
آوردهاند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پر درخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا میآمد. در یکی از همین روزها...
در شهر دمشق پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانهی همسایه فرستاد.
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با اینکه میدانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست که...
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید. وقتی شعرش را شنید گفت...
یک روز زن ملانصرالدین شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته، دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد.
یکی از مریدان عارف بزرگ «حسن بصری» در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من! استاد شما کی بود؟ حسن بصری پاسخ داد: صدها استاد داشتهام و نام بردنشان ماهها و سالها طول میکشد.
در زمانهای نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیلهگر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بیآلایش بود زندگی میکردند. این دو شریک، بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای مختلف میرفتند.
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان میرسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبل (روبل واحد پول روسیه) در دست داشته باشد.
روزی جوانی به قصد تکمیل علم و دانش خود، ترک خانواده و شهر خود را کرد و به شهر بزرگتری رفت. جوانک وقتی به شهر جدید آمد مشکلات زیادی داشت. او هیچ کاری نداشت. پس درآمدی هم نداشت.