جری از آن دسته انسانهایی بود که رفتارش همیشه برای ما موجب شگفتی میشد. هر روز سرشار از روحیه از وقایع مثبت اطرافش تعریف میکرد، برخوردش با کارمندان محبتآمیز و آمیخته با احترام بود.
پدربزرگ و نوهی کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند. سر و صدای پسربچههایی که مسابقهی قایقرانی راه انداخته بودند توجه آنها را جلب کرد.
روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعهای بود. صاحب مزرعه به محض مشاهدهی شیوانا از آنها دعوت کرد تا به خانهی او بروند و قدری استراحت کنند. شیوانا پذیرفت و همگی به خانهی کشاورز رفتند.
تو اون سفر، ما بیست و پنج نفر بودیم. ماه ژوئن بود، ولی با این حال هوا به شدت سرد بود. زمستون اون سال در کانادا یک عالمه برف باریده بود. بنابراین، آب رودخونه بالاتر از حد معمول بود.
من به نظافت و ترتیب خانه بسیار اهمیت میدهم. در آن حد که وقتی دو پسرم شروع به دویدن و بازی در خانه میکنند استرس عجیبی مرا فرا میگیرد و از این میترسم که نکند پای آنها به وسیلهای بخورد.
آنتونی رابینز ماجرایی رقتانگیز از دوران بچگیاش بهخاطر دارد. زمانی که آنتونی کودکی بیش نبود، پدر و مادرش سخت کار میکردند تا بتوانند خانواده را سر پا نگهدارند. متاسفانه وضعیت مالی آنها...
روزی پیرمردی سالخورده نزد نقاش بزرگ «دانته گابریل روستی» رفت و به او چند صفحه نقاشی نشان داد و گفت: اینها را خودم کشیدهام. به نظر شما آیا این نقاشیها ارزشمند هستند؟
لودویک، برادر آلفرد فوت کرده بود، اما روزنامهها به اشتباه گمان بردند که فرد فوت شده آلفرد است. از این رو زمانی که او روزنامههای صبح را ورق میزد، از تیتر صفحهی اصلی شگفت زده شد.
روزی غلامی را به بازرگانی برای فروش عرضه داشتند. از خوبیهای غلام چنین گفتند که وقتی رگ غیرتش به جنبش درآید، به تنهایی کار چهل تن را میکند. بازرگان که همیشه برای تجارت در سفر بود...
در روزگاران گذشته، دزدی وارد شهر بزرگی شد، گشتی در بازار شهر زد و فهمید مردم این شهر دادوستد پررونقی دارند و روزانه پول زیادی در بازار ردوبدل میشود. دزد تصمیم گرفت شب...