داستان کوتاه مسابقه‌ی دوی قورباغه‌ها

داستان کوتاه مسابقه‌ی دوی قورباغه‌ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه‌های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه‌ی دو بدهند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه‌ها جمع شده بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مرد نابینا و روزنامه‌نگار خلاق

داستان کوتاه مرد نابینا و روزنامه‌نگار خلاق
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نفرت و سیب زمینی‌ها

داستان کوتاه نفرت و سیب زمینی‌ها
معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه‌ی پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه آمریکایی و سه ایرانی

داستان کوتاه سه آمریکایی و سه ایرانی
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می‌رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی‌ها سه نفرشان یک بلیط خریده‌اند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه احترام شیرینی‌فروش به مشتری فقیر

داستان کوتاه احترام شیرینی‌فروش به مشتری فقیر
در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به‌خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مردم چه می‌گویند؟

داستان کوتاه مردم چه می‌گویند؟
می‌خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟ گفت: مردم چه می‌گویند؟! می‌خواستم به مدرسه بروم، مدرسه‌ی سر کوچه‌ی‌مان.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که می‌خواست خدا را ملاقات کند. او می‌دانست تا ‌رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل ‌چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد.
دنباله‌ی نوشته