خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربهای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشهزار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشهزار رفت که ناگهان با صحنهای روبرو شد.
یکی از کشاورزان منطقهای، همیشه در مسابقهها، جایزهی بهترین غله را بهدست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند.
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریبا بقیهی همسن و سالانش واقعا نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد.
چند سال پیش در جریان بازیهای پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکتکنندگان دو ۱۰۰ متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همهی این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقبماندهی ذهنی و جسمی میخوانیم.
زنی در مورد همسایهاش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همهی اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. همسایهاش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
در روزگاری کهن پیرمرد روستازادهای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همهی همسایگان برای دلداری به خانهاش آمدند و گفتند: عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد.
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمهی آب زلالی رسید. آب بهقدری گوارا بود که مرد سطل چرمیاش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همانجا بماند.
داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نیشابوری نقل کردهاند.