داستان کوتاه زردآلو را برای هسته‌اش می‌خورد

داستان کوتاه زردآلو را برای هسته‌اش می‌خورد
روزی مرد خسیسی که آوازه‌ی خساست و تنگ‌نظری‌اش در شهر پیچیده بود، تصمیم گرفت برای خودش میوه بخرد. این کار برای مردی که خود را از داشتن بسیاری از نعمت‌ها محروم می‌کرد بعید بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد
می‌گویند روزی ملانصرالدین رفته بود به باغی تا کمی از میوه‌های آن باغ را بدزدد. ملا رفته بود روی شاخه‌ی درختی نشسته بود، میوه می‌چید و می‌خورد که از بد روزگار صاحب باغ از راه رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود

داستان کوتاه دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود
روزی روزگاری، در یک شب سرد زمستانی، که به شدت برف می‌بارید و کسی از شدت برف و بوران جرات بیرون رفتن از خانه‌اش را نداشت، ملانصرالدین در کنار خانواده‌اش شام خورد. سپس به زیر کرسی رفت تا بخوابد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سحرخیز باش تا کامروا باشی

داستان کوتاه سحرخیز باش تا کامروا باشی
در زمان پادشاهی انوشیروان ساسانی، او وزیر باهوش و کاردانی داشت به نام بوذرجمهر. این وزیر بسیار منظم و مرتب بود. این ویژگی‌های بوذرجمهر باعث شده بود که او بسیار مورد احترام و مشورت انوشیروان باشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سیر از گرسنه خبر نداره، سوار از پیاده

داستان کوتاه سیر از گرسنه خبر نداره، سوار از پیاده
روزی روزگاری، سال‌ها پیش که وسیله‌ی مسافرت مردم حیوانات بود، مردی به‌قصد تجارت از شهر خود خارج شد و آذوقه‌ی کمی برداشت و سوار بر شترش به دل کوه و بیابان زد. مرد رفت و رفت تا...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عزرائیل در خانه‌اش قدم می‌زند

داستان کوتاه عزرائیل در خانه‌اش قدم می‌زند
در زمان نبوت حضرت سلیمان پیرمردی زندگی می‌کرد که با این‌که سال‌های زیادی عمر کرده بود، ولی نمی‌خواست بمیرد. یک روز صبح که پیرمرد می‌خواست سرکار برود. همین که از خانه خارج شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عطایش را به لقایش بخشید

داستان کوتاه عطایش را به لقایش بخشید
در روزگاران قدیم تاجری در هنگام سفر گرفتار راهزنان شد و تمام دارایی‌اش را یک شبه از دست داد. او که مرد سرشناس و بزرگی بود، بی‌پولی و تهی‌دستی خیلی آزارش می‌داد، ولی آن‌قدر آبرومند بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کلاغ هوشمند

داستان کوتاه کلاغ هوشمند
روایت کرده‌اند که در زمان‌های بسیار دور در نزدیکی‌های شهری بزرگ، کوهی بود بسیار بلند که بر روی آن کوه صدها درخت تنومند و بزرگ و پرشاخ و برگ روییده بود و بر روی یکی از درختان...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عیسی به دین خود، موسی به دین خود

داستان کوتاه عیسی به دین خود، موسی به دین خود
زمانی که اسلام دین تازه‌ای بود و تعداد مسلمانان در شهر مکه هنوز کم بود، کافران مردم تازه مسلمان شده را از هر راهی که می‌توانستند مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند تا از دین و آیین جدید خود دست بردارند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امتحان عیاران

داستان کوتاه امتحان عیاران
روایت کرده‌اند که در زمانی نه چندان دور و در شهری کوچک عده‌ای از عیاران جوانمرد نشسته بودند و مشغول صحبت با یکدیگر بودند که مردی را دیدند که وارد آن مکانی که آن‌ها بودند شد و سلام کرد.
دنباله‌ی نوشته