روزی روزگاری، مرد تاجری کالاهایی را در داخل کشور میخرید و به خارج از کشور میبرد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت میفروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از ماموران گمرک دوست شد و...
در بیشهزاری سرسبز کبکی زندگی میکرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمیداشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند.
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانهی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانهاش پیدا نمیشد.
روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوبدستیاش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوبدستی بالا میرفت...
روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی میکرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا میبرد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود...
یکی بود، یکی نبود. در برکهای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغهای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی میکرد. در زمان تخمگذاری قورباغه، و زمانی که تخمهایش به بچه تبدیل میشد...
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایهها را نشان میکرد و از پسر بزرگترش میخواست...
از کوچهای موشی عبور میکرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی میکرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع میکرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند...
ملانصرالدین مردی سادهلوح و بذلهگوست که در فرهنگهای ایرانی، افغانستانی، عربی، ترکیهای، ازبکی، قفقازی، هندی، پاکستانی، بوسنیایی، بلغارستانی و یونانی شناخته شده و دوستداشتنی است.