داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده

داستان کوتاه کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده
روزی روزگاری، مرد تاجری کالاهایی را در داخل کشور می‌خرید و به خارج از کشور می‌برد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت می‌فروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از ماموران گمرک دوست شد و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت

داستان کوتاه کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت
در بیشه‌زاری سرسبز کبکی زندگی می‌کرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمی‌داشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گدا به گدا، رحمت به خدا

داستان کوتاه گدا به گدا، رحمت به خدا
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانه‌ی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانه‌اش پیدا نمی‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است

داستان کوتاه سزای نیکی بدی است
روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوب‌دستی‌اش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوب‌دستی بالا می‌رفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد

داستان کوتاه بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد
روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی می‌کرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا می‌برد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مار و قورباغه

داستان کوتاه مار و قورباغه
یکی بود، یکی نبود. در برکه‌ای که بسیار زیبا و با صفا بود قورباغه‌ای لانه داشت و در نزدیکی آن، ماری زندگی می‌کرد. در زمان تخم‌گذاری قورباغه، و زمانی که تخم‌هایش به بچه تبدیل می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت

داستان کوتاه گربه را باید دم حجله کشت
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آن‌ها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایه‌ها را نشان می‌کرد و از پسر بزرگترش می‌خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست

داستان کوتاه موش تو سوراخ نمی‌رفت، جارو به دمش می‌بست
از کوچه‌ای موشی عبور می‌کرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش و گربه

داستان کوتاه موش و گربه
در زمان‌های بسیار قدیم در یکی از جنگل‌های بزرگ، موشی زندگی می‌کرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع می‌کرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند...
دنباله‌ی نوشته

داستان‌های کوتاه ملانصرالدین

داستان‌های کوتاه ملانصرالدین
ملانصرالدین مردی ساده‌لوح و بذله‌گوست که در فرهنگ‌های ایرانی، افغانستانی، عربی، ترکیه‌ای، ازبکی، قفقازی، هندی، پاکستانی، بوسنیایی، بلغارستانی و یونانی شناخته شده و دوست‌داشتنی است.
دنباله‌ی نوشته