روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یک میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عدهای که عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمانهای قدیم چون مسافرتها با اسب و شتر انجام میشد...
ملا در مکتبخانهای درس میداد و در آن شهر زندگی میکرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس میپرسید و شاگرد درست جواب نمیداد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا میشد و دانشآموز تنبل...
سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه میگذشت. مرد بینوایی از آنجا عبور میکرد، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستینی در آب شناور است. مرد لخت شد و خودش را به آب زد.
سالها پیش در ایران پادشاهی حکومت میکرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم میدانست.
یه سگ خسته وارد حیاط خونهی یه مرد میشه و بهش نگاه میکنه و دم تکون میده. سگه قلاده داشت و مشخص بود که صاحب داره. پیرمرد میبینه سگه خستهست، یکم بهش غذا میده.
در سالهای دههی ۱۹۸۰، یک گروه موسیقی که تعداد زیادی نمایش در سال اجرا میکرد، قراردادی با مفاد متعدد تنظیم کرده بود و برای عقد قرارداد با سالنهای نمایش از آن استفاده میکرد.
برای حاکم الاغ چالاک قشنگی تحفه آوردند. حاضرین به تعریف و توصیف آن پرداختند. ملانصرالدین گفت: من حاضرم سه ماهه به این الاغ کتاب خواندن یاد بدهم. حاکم و حاضرین از شنیدن این سخن تعجب کردند.
روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کمارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی بهدست آورد. مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد...
ملانصرالدین از کوچهای میگذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع میکردند و هر یکی از آنها یک بال زاغ را گرفته بهسوی خود میکشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.
ملانصرالدین کمتر حاضر میشد بهخاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمیدهم.