جوانتر که بودم، واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم. من اونجا گارسون بودم. رستوران ما به مرغ سوخاریهاش معروف بود. البته نمیشد از سیبزمینی سرخکردههاش هم گذشت.
دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمیرسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا میکنه.
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد. او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانوادهی خویش باز میگشت. و اما در نزدیکی بساط کفاش...
همه چی با یه سوء تفاهم ساده شروع شد. درست وقتی که اونو به یه فنجون چایی از فلاسک کوچولوی داخل کولهپشتیم دعوت کردم. همه من و فلاسکمو میشناختن، یه دانشجوی مهندسی که پاتوقش کتابخونهی دانشکده بود.
برخی همواره از آنچه که دارند ناراضی هستند و گمان میکنند که دارایی دیگران نسبت به اموال خودشان بیشتر و برتر است. آدمهای خود کمبین و حریصِ به مال دیگران، حتی مرغ همسایه را به شکل غاز تصور میکنند.
هیچوقت اون کریسمس یادم نمیره. وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، بهخاطر علاقهای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم میکرد میگفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی.
یه شب سرد پاییزی بود... رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هر چی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد... از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش.
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دورهگردی به گوشم رسید. آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بیحوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن. پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟
روزی روزگاری، رمالی بود که با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد سادهلوح، روزگار میگذراند. روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت که خیلی به فکر مالاندوزی بود. رمال از این ویژگی تاجر استفاده کرد و...
نادرشاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزهای داشت که هنگام فراغت نادر از کارهای روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیهاش میزدود.