داستان کوتاه غوره نشده مویز شده

داستان کوتاه غوره نشده مویز شده
پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پررو بازی کلاغ و خرس

داستان کوتاه پررو بازی کلاغ و خرس
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی می‌ده. چایی رو که میارن یه کمیشو می‌خوره، باقیشو می‌پاشه به مهموندار. مهموندار می‌گه: چرا این کارو کردی؟ کلاغه می‌گه: دلم خواست...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فردریک کبیر و آزادی اندیشه

داستان کوتاه فردریک کبیر و آزادی اندیشه
فردریک کبیر یا فریدریش کبیر، که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می‌کرد، معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می‌دانست. او یک روز سوار بر اسب با همراهانش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سه پند

داستان کوتاه سه پند
بوقلمونی، گاوی بدید و بگفت: در آرزوی پروازم اما چگونه، ندانم. گاو پاسخ داد: گر ز تپاله‌ی من خوری قدرت بر بال‌هایت فتد و پرواز کنی. بوقلمون خورد و بر شاخی نشست. تیراندازی ماهر، بوقلمون بر درخت بدید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روستایی فقیر و ملای ده

داستان کوتاه روستایی فقیر و ملای ده
روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد ملای ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده‌ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می‌کشم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فرایند پیری

داستان کوتاه فرایند پیری
چند دوست قديمی که همگی ۴۰ سال سن داشتند می‌خواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مخترع کم توقع شطرنج

داستان کوتاه مخترع کم توقع شطرنج
در افسانه‌ها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانه‌ی وی را بسیار پسندید، تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه به‌عنوان پاداش می‌خواهد، طلب کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد

داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد
روزی رضاشاه و هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به‌سوی جنوب بود که سر راه از یزد رد می‌شود و می‌بیند که مردم زیادی در آن‌جا گرد هم جمع شده‌اند. رضاشاه به جلو می‌رود و از حاضرین می‌پرسد که چه خبر شده؟
دنباله‌ی نوشته