روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم میخواهد تو را قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سروسامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد. هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد. یک مجسمه دید و از او پرسید: این چیه؟! مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا. بپرس این کیه.
نادرشاه افشار جنگهای زیادی با امپراطوری روسیه و امپراطوری عثمانی داشت. در جریان یکی از این جنگها در سرحدات شمالی ایران، جنگ به بنبست رسید و هیچ یک از طرفین نمیخواست خود را شکست خورده بداند.
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد.
یه نفر میگفت: پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم، خیلی نیسانشو دوست داشت و روشَم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد.
روزی و روزگاری در شهری بازرگانی زندگی میکرد که پول و ثروت را از همه چیز بیشتر دوست میداشت. بازرگان شنید که در یکی از شهرهای دوردست نفت را به بهای ارزان میفروشند.
نقل است از ذوالنون از بزرگان صوفی مصر که: در سفری بودم. صحرا پربرف بود و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید. گفتم: ای دهقان، چه دانه میپاشی؟
گویند در گذشتهی دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نمایندهی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تایید خر و حیلهی روباه، همهی حیوانات جنگل را رها کرده و فراری شدند.
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانهاش میانداخت. آن روز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: متاسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره.