مدتی قبل برای تبدیل پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام بهطرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متاسفانه بر اثر بیدقتی آن را برعکس بهدست گرفته بودم!
در زمان قدیم مرد هیزمشکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی میکرد. مرد هیزمشکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
کسانی که در موضوعی تصدیق بلاتصور کنند و ندانسته و درنیافته سر را به علامت تصدیق و تایید تکان دهند، اینگونه افراد را به بز اخفش تشبیه و تمثیل میکنند. باید دید اخفش کیست.
مرد، دوباره آمد همان جای قدیمی روی پلههای بانک، توی فرورفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش.
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمههای پیانو. صدای موسیقی فضای کوچیک کافیشاپ رو پر کرد. روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی، موسیقی که خودش خلق میکرد اوج میگرفت.
در شهری مرد فقیری زندگی میکرد. وقتی از دنیا رفت به پسرش کمی پول به ارث رسید. پسر تصمیم گرفت که با همین پول اندک شغلی برای خودش دستوپا کند. او با این پول تعدادی شیشه خرید و آن را درون سینی گذاشت.
قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود، بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت.
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکهی سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاک ذغالها بود.
یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند در ایالت کالیفرنیا میرود. مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری...
در زمان پادشاهی مظفرالدین شاه قاجار، ادارهی شهر تهران را به فردی نظامی بهنام «مختارالسلطنه» سپرده بودند. مختارالسلطنه مرد بیگذشت و سختگیری بود. اَخم و تَخم میکرد و سر سازگاری با بازاریها را نداشت.