ابومحمّد مُشرفالدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف سعدی شیرازی، شاعر و نویسندهی پارسیگوی پرآوازهی ایرانی است. وی یکی از بزرگترین شاعران و نویسندگان تاریخ ادبیات فارسی است.
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت او را نظاره میکند.
روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی اما با خاطرهای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آنکه در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت...
یک روز گرم، شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگهای ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد.
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماهها بود که از او خبری نداشتند. بنابراین زن دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضای خانوادهاش نان میپخت.
میگویند روزی مرد کشکسابی نزد شیخ بهایی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
مرد میلیاردری در حال سخنرانی برای مردم بود. او خطاب به حضار گفت: از بین شما خانمها و آقایان، آیا کسی هست که دوست داشته باشد جای من باشد، یعنی یک فرد پولدار و موفق؟
روزی مرگ به سراغ مردی رفت و گفت: امروز آخرین روز توست! مرد: اما من آماده نیستم. مرگ: امروز اسم تو اولین نفر در لیست من است. مرد: خوب، پس بیا بشین تا قبل از رفتن با هم قهوهای بخوریم.