صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد و او را به طویلهی خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف میگریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند.
يکی از دوستان ما که مرد نکتهسنجی است، يک تعبير بسيار لطيف داشت، اسمش را گذاشته بود منطق ماشين دودی. میگفتيم منطق ماشين دودی چيست؟ میگفت من يک درسی را از قديم آموختهام.
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعهدار تازه از شهر رسیده بود و بستهای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری بهسمت او پرتاب کرد.
شیوانا در مدرسه مشغول تدریس بود. ناگهان یکی از تاجرهای دهکده سراسیمه وارد مدرسه شد و از شیوانا خواست تا مقداری پول برایش فراهم کند تا او تجارت نیمهکارهی خود را کامل کند.
مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آن را به تنها بقالى روستا مىفروخت. آن زن روستایی کرهها را بهصورت قالبهای گرد یک کیلویى درمیآورد.
مرد صرافی كه كیسهای پر از پول به همراه داشت، از كنار عدهای دزد گذشت. یكی از دزدها گفت: من به شما قول میدهم تا آخر شب كیسهی پول این مرد را برای شما بیاورم. دزد پشت سر مرد راه افتاد.
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خردهکاریها را انجام میدادند.
پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی چربی و گوشت در رنج بود. اطبا هر دستوری میدادند مفید واقع نمیشد. روزی مردی بهحضور پادشاه رفت و گفت: من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.
روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جستوخیز پرداخت. جستوخیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجههای قوی خود بگیرد.