سالها پیش مدتی را در جایی بیابانگونه بهسر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطهی بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن...
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیلهی گوساله بکش عجله دارم.
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد. شمس به خانهی جلالالدین رومی رفت و پس از اینکه وسایل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشهی سرد فروشگاه.
آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس در سال ۱۹۸۳ تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت. این قهرمان افسانهای تنیس ویمبلدون بهخاطر خون آلودهای که در جریان عمل جراحی دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد.
گویند شیخ ابوسعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد.
ظهر یکی از روزهای رمضان بود. حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامیها غذا میبرد و آن روز هم داشت از خرابهای که بیماران جزامی آنجا زندگی میکردند میگذشت.
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: چه کسی بر مردههای شما نماز میخواند؟ چوپان گفت: ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را میخوانم.
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است.