آوردهاند که در جزیرهی بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آنجا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت...
آوردهاند که دوراجی (کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود برنگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت...
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایهی خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه...
مدتی قبل برای تبدیل پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام بهطرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متاسفانه بر اثر بیدقتی آن را برعکس بهدست گرفته بودم!
در زمان قدیم مرد هیزمشکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی میکرد. مرد هیزمشکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
مرد، دوباره آمد همان جای قدیمی روی پلههای بانک، توی فرورفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش.
روزی روزگاری مرد تاجری بود که عدهای راهزن به کاروانش حمله کردند و کل دارایی و اموالش را بردند. مرد به سختی خود را به شهر بعدی رساند و چون در آن شهر هیچ آشنایی نداشت، به قهوهخانهی شهر رفت.
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که ۴۰ هزار تومان میگیرند.
مرد هر روز دیر سر کار حاضر میشد، وقتی میگفتند: چرا دیر میآیی؟ جواب میداد: یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!
دهقانی در مزرعهاش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغهای او میمردند. نمیدانست چه باید بکند، برای همین از همسایهاش مشورت خواست. همسایه پرسید: چه غذایی به مرغها میدهی؟