بوفالوی نر قوی موفق شد تا از حملهی شیر بگریزد. او بهسوی غاری میدوید که اغلب بهعنوان پناهگاه از آن استفاده مینمود. هوا تاریک شده بود. بالاخره به غار رسید.
پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی چربی و گوشت در رنج بود. اطبا هر دستوری میدادند مفید واقع نمیشد. روزی مردی بهحضور پادشاه رفت و گفت: من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.
روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جستوخیز پرداخت. جستوخیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجههای قوی خود بگیرد.
آوردهاند که در جزیرهی بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آنجا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت...
آوردهاند که دوراجی (کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود برنگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت...
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایهی خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه...
مدتی قبل برای تبدیل پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام بهطرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متاسفانه بر اثر بیدقتی آن را برعکس بهدست گرفته بودم!
در زمان قدیم مرد هیزمشکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی میکرد. مرد هیزمشکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
مرد، دوباره آمد همان جای قدیمی روی پلههای بانک، توی فرورفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش.
روزی روزگاری مرد تاجری بود که عدهای راهزن به کاروانش حمله کردند و کل دارایی و اموالش را بردند. مرد به سختی خود را به شهر بعدی رساند و چون در آن شهر هیچ آشنایی نداشت، به قهوهخانهی شهر رفت.