داستان کوتاه بوزینه و سنگ‌پشت

داستان کوتاه بوزینه و سنگ‌پشت
آورده‌اند که در جزیره‌ی بوزینگان، بوزینه‌ای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن‌جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه‌ ساخت. در زیر آن درخت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه گربه‌ی پارسا

داستان کوتاه گربه‌ی پارسا
آورده‌اند که دوراجی (کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانه‌ی خود برنگشت، ناگهان خرگوشی در لانه‌ی او جای کرد و آن را خانه‌ی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بازرگان و موش آهن خور

داستان کوتاه بازرگان و موش آهن خور
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای این‌که در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه‌ی خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دلارهای ریخته شده در خیابان

داستان کوتاه دلارهای ریخته شده در خیابان
مدتی قبل برای تبدیل پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام به‌طرف بانک می‌رفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متاسفانه بر اثر بی‌دقتی آن را برعکس به‌دست گرفته بودم!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

داستان کوتاه زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم‌شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می‌کرد. مرد هیزم‌شکن هر روز تبرش را برمی‌داشت و به جنگل می‌رفت و هیزم جمع می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حساب به دینار بخشش به خروار

داستان کوتاه حساب به دینار بخشش به خروار
روزی روزگاری مرد تاجری بود که عده‌ای راهزن به کاروانش حمله کردند و کل دارایی و اموالش را بردند. مرد به سختی خود را به شهر بعدی رساند و چون در آن شهر هیچ آشنایی نداشت، به قهوه‌خانه‌ی شهر رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد، نه توان مالی

داستان کوتاه بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد، نه توان مالی
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشت‌بام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که ۴۰ هزار تومان می‌گیرند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مردی که بازیگر شد

داستان کوتاه مردی که بازیگر شد
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟ جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دهقان و مشورت با همسایه

داستان کوتاه دهقان و مشورت با همسایه
دهقانی در مزرعه‌اش یک مرغدانی بزرگ داشت. چند روز بود که تعدادی از مرغ‌های او می‌مردند. نمی‌دانست چه باید بکند، برای همین از همسایه‌اش مشورت خواست. همسایه پرسید: چه غذایی به مرغ‌ها می‌دهی؟
دنباله‌ی نوشته