روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با اینکه میدانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست که...
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید. وقتی شعرش را شنید گفت...
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان میرسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبل (روبل واحد پول روسیه) در دست داشته باشد.
گاهی اوقات ما آدما چقدر از آدمیت دور میشیم. اصلا انگار یادمون میره انسان هستیم یا اینکه طرفمون انسانه! چقدر گاهی انسان بودنمون رو ارزون میفروشیم. از خودم خجالت میکشم وقتی به یاد میآرم که...
کشاورزی در دامنهی کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر میبرد. کشاورز که از دورنگیهای اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند.
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباسهای گوناگون میخرید و به دههای اطراف میبرد و میفروخت و به شهر برمیگشت. یک روز این بزازِ دورهگرد...
متن سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه در سال ۱۸۵۰ که از آن بهعنوان یکی از تاثیرگذارترین سخنرانیهای تاریخ یاد میشود: برای پیریزی جامعهای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی...
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشات میگیرد.
جوانی که برای یک دورهی آموزشی به هلند رفته بود، میگفت: یک روز برای خرید لپ تاپ به بازار شهر آمستردام پایتخت هلند رفتم. به اولین مغازهی فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم...
استادی با شاگردش از باغی میگذشت. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان میکنم این کفشهای کارگری است که در این باغ کار میکند. بیا با پنهان کردن کفشها عکسالعمل کارگر را ببینیم.