در روزگاران قدیم، مرد جوانی بود که بهدنبال کار میگشت و چند روزی را در کارگاه آهنگری کار کرد. سپس با خود گفت: من نمیتوانم روزانه این همه وقت دم کورهی سوزان کار کنم و به فولاد گداخته پتک بکوبم.
در روزگاری دور، دو دوست به قصد شکار کبک به کوهستان رفتند. این دو سالها بود با هم به شکار میرفتند. هر دوی آنها فقط یک تفنگ داشتند. هر کدام با آن تفنگ کبکی شکار میکردند و به خانه برمیگشتند.
در دورهای که خانهها مثل امروز حمام نداشتند، هر محله یا شهری تنها یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده میکردند. این حمامها سقفهای بلند و گنبدی داشتند.
آوردهاند که مردم شهری بودند که هرگاه پادشاهشان میمرد، بازی شکاری را به پرواز درمیآوردند و آن باز بر شانهی هر کس مینشست او پادشاه میشد. از قضا این بار قرعهی فال و همای سعادت...
روزی روزگاری، مرد ثروتمندی صاحب فرزندی شده بود و به مناسبت تولد فرزندش میهمانی بزرگی را ترتیب داد. او از تمامی تاجران، درباریان، ثروتمندان و دیگر مقامات بلندپایهی شهر...
در گذشتههای دور، دو مرد حیلهگر که برای بهدست آوردن پول بیزحمت به هر کاری دست میزدند، نشستند فکرشان را روی هم گذاشتند و راهحلی برای پیدا کردن پول بدون زحمت پیدا کردند.
روزی روزگاری شیطان از درهی خوش آب و هوایی که روستایی در آن قرار داشت میگذشت. مردم آن روستا به دلیل داشتن آب کافی و زمین حاصلخیز، کشاورزی پر رونقی داشتند.
روزی ملانصرالدین گاوش را به بازار برد تا بفروشد. ملا تصمیم گرفت گاوش را خوب بشوید و آب و علف تازه به او بدهد تا بخورد و سر حال بیاید تا وقتی به بازار مالفروشها رفت...
در جنگلی سرسبز کلاغ جوانی زندگی میکرد که به زیباییهای نداشتهاش خیلی افتخار میکرد. او زیباترین پرها، پاها و منقار در میان پرندگان را از آن خود میدانست. کلاغ مغرور چند روزی غذا نخورده بود.
در زمانهای دور و کنار برکهای زیبا، تعدادی از حیوانات زندگی میکردند. این حیوانات غذای خود را هم از این برکه تهیه میکردند. از جمله حیوانات این برکه چند مرغابی و لاکپشت هم بودند...