داستان کوتاه وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می‌شود

داستان کوتاه وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می‌شود
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با این‌که می‌دانست پادشاه تنبل آن‌قدر تند و زبل نیست که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر چه کنی به خود کنی

داستان کوتاه هر چه کنی به خود کنی
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید. وقتی شعرش را شنید گفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کوپک‌های هدیه

داستان کوتاه کوپک‌های هدیه
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبل (روبل واحد پول روسیه) در دست داشته باشد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه لنگه کفشی به قیمت انسانیت

داستان کوتاه لنگه کفشی به قیمت انسانیت
گاهی اوقات ما آدما چقدر از آدمیت دور می‌شیم. اصلا انگار یادمون می‌ره انسان هستیم یا این‌که طرفمون انسانه! چقدر گاهی انسان بودنمون رو ارزون می‌فروشیم. از خودم خجالت می‌کشم وقتی به یاد می‌آرم که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برزگر و مار

داستان کوتاه برزگر و مار
کشاورزی در دامنه‌ی کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر می‌برد. کشاورز که از دورنگی‌های اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیاده و سوار

داستان کوتاه پیاده و سوار
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس‌های گوناگون می‌خرید و به ده‌های اطراف می‌برد و می‌فروخت و به شهر برمی‌گشت. یک روز این بزازِ دوره‌گرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سخنرانی ویکتور هوگو

داستان کوتاه سخنرانی ویکتور هوگو
متن سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه در سال ۱۸۵۰ که از آن به‌عنوان یکی از تاثیرگذارترین سخنرانی‌های تاریخ یاد می‌شود: برای پی‌ریزی جامعه‌ای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه باب باتلر و قدرت کلمات

داستان کوتاه باب باتلر و قدرت کلمات
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشات می‌گیرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برای خوشحالیمان ببخشیم

داستان کوتاه برای خوشحالیمان ببخشیم
استادی با شاگردش از باغی می‌گذشت. چشم‌شان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان می‌کنم این کفش‌های کارگری است که در این باغ کار می‌کند. بیا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببینیم.
دنباله‌ی نوشته