داستان کوتاه اسب لاغر میان به کار آید

داستان کوتاه اسب لاغر میان به کار آید
پادشاهی چند فرزند داشت که از میان آن‌ها یکی کوتاه قد و لاغر اندام بود و دیگر برادرانش بلند قد و زیبا روی بودند. پادشاه همیشه با کراهت و استحقار در وی نظر می‌کرد. پسر از روی هشیاریش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست

داستان کوتاه اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست
یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیش به‌سر آورد و در آخر آن شب گفت: ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست - کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست. فقیری صبور که در بیرون کاخ...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه برای خوردن سپهسالار، برای دعوا بنه‌پا

داستان کوتاه برای خوردن سپهسالار، برای دعوا بنه‌پا
می‌گویند دو برادر بودند که همیشه و همه‌ی اوقات حتی در سفر هم با هم بودند. چون در قدیم دزد سر گردنه زیاد بود، در سفرها عده‌ای جلو می‌رفتند و جاده و گردونه را می‌پاییدند و راه را برای کاروان باز می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

داستان کوتاه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به‌سوی خانه‌اش بازگشت. گاو، درشت و چالاک بود. برای همین در میان راه، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند. لذا سایه به سایه‌ی مرد پارسا به‌راه افتاد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یار از من چغندر پخته می‌خواهد

داستان کوتاه یار از من چغندر پخته می‌خواهد
در سال ۱۲۵۰ قمری که فتحعلی‌شاه درگذشت، فرزندان زیادی که در سن خردسالی و کودکی بودند از وی باقی ماندند و چون بیشتر آنان بزرگتری نداشتند که آن‌ها را تربیت کند، بدین جهت خیلی از آنان خوب تربیت نشدند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شده حکایت روباه و مرغ‌های قاضی

داستان کوتاه شده حکایت روباه و مرغ‌های قاضی
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله می‌کردند و با هم آن حیوان را می‌خوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا می‌رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه غوره نشده مویز شده

داستان کوتاه غوره نشده مویز شده
پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سر خر

داستان کوتاه سر خر
سر خر که به آن راس‌الحمار می‌گویند، مترسکی ترسناک است. در گذشته وقتی خری می‌مرد، صاحب آن سر آن را بر چوبی می‌کوبید و کنار جالیز می‌گذاشت. این‌گونه هم رهگذران و هم پرندگان فکر می‌کردند کسی درون جالیز است.
دنباله‌ی نوشته