مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و بهسوی خانهاش بازگشت. گاو، درشت و چالاک بود. برای همین در میان راه، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند. لذا سایه به سایهی مرد پارسا بهراه افتاد.
در زمانهای قدیم پادشاهی تصمیم گرفت دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. او جارچیهایش را جمع کرد و به آنها گفت: به شهرهای مختلف بروید و جار بزنید و بگویید...
در سال ۱۲۵۰ قمری که فتحعلیشاه درگذشت، فرزندان زیادی که در سن خردسالی و کودکی بودند از وی باقی ماندند و چون بیشتر آنان بزرگتری نداشتند که آنها را تربیت کند، بدین جهت خیلی از آنان خوب تربیت نشدند...
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با یکدیگر رفیق بودند. بیشتر اوقات این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله میکردند و با هم آن حیوان را میخوردند، ولی معمولا هر کدام خودش به دنبال غذا میرفت.
یک روز مردی به نزد تاجری رفت و طلب قرض کرد و گفت: مقداری سکه به من بدهید تا با آن کار کنم و تشکیل خانواده دهم. اطمینان داشته باشید آن را پس خواهم آورد. تاجر به او گفت...
پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
سر خر که به آن راسالحمار میگویند، مترسکی ترسناک است. در گذشته وقتی خری میمرد، صاحب آن سر آن را بر چوبی میکوبید و کنار جالیز میگذاشت. اینگونه هم رهگذران و هم پرندگان فکر میکردند کسی درون جالیز است.
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود. پنبههای کشاورزان را میخرید و انبار میکرد. بعد، آنها را بستهبندی میکرد و به شهرهای دیگر میبرد و میفروخت.
گویند روباهی خروسی را از دیهی بربود و شتابان به سوی لانهی خود میرفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت: صد اشرفی میدهم که مرا خلاص کنی. روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود.
محمدابراهیم خان معمارباشی ملقب به وزیرنظام که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایبالسلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت.