روزی روزگاری شیطان از درهی خوش آب و هوایی که روستایی در آن قرار داشت میگذشت. مردم آن روستا به دلیل داشتن آب کافی و زمین حاصلخیز، کشاورزی پر رونقی داشتند.
یکی بود یکی نبود، سالها پیش که مثل امروز خبری از مداد و خودکار و خودنویس نبود، مردم برخی کشورها از پَر پرندگان برای نوشتن استفاده میکردند و در کشورهایی که نی در کنار مردابهایشان سبز میشد...
روزی ملانصرالدین گاوش را به بازار برد تا بفروشد. ملا تصمیم گرفت گاوش را خوب بشوید و آب و علف تازه به او بدهد تا بخورد و سر حال بیاید تا وقتی به بازار مالفروشها رفت...
روزی روزگاری، دو مرد که احساس میکردند شکارچیان ماهری هستند بهقصد شکار خرس به جنگل رفتند. آنها چند روزی را در منطقهای که خرس زندگی میکرد گذراندند تا مخفیگاه خرس را بهسختی پیدا کردند.
روزی، ملانصرالدین به شهری ساحلی سفر کرد. ملا که تا آن موقع دریا را ندیده بود، وقتی به کنار دریا رسید، خیلی تعجب کرد و از دیدن این همه آب، که انتهایش معلوم نبود و تا چشم قادر به دیدن بود...
در جنگلی سرسبز کلاغ جوانی زندگی میکرد که به زیباییهای نداشتهاش خیلی افتخار میکرد. او زیباترین پرها، پاها و منقار در میان پرندگان را از آن خود میدانست. کلاغ مغرور چند روزی غذا نخورده بود.
در زمانهای دور و کنار برکهای زیبا، تعدادی از حیوانات زندگی میکردند. این حیوانات غذای خود را هم از این برکه تهیه میکردند. از جمله حیوانات این برکه چند مرغابی و لاکپشت هم بودند...
در روزگاران گذشته، مردی صاحب پسری شد. این مرد تمام تلاش خود را کرد تا با بهترین شیوه فرزندش را تربیت کند. زمانی که پسرش به سن جوانی رسید جوانی مودب، خوشسیما و بسیار مهربان بود.
در روزگاران قدیم، باغبانی یک سال برای درختهای انارش زحمت کشید، به موقع به آنها آب داد و به موقع کود مناسب پای درختان ریخت تا اینکه در نهایت میوههای خوب و سالمی برداشت کرد.
در زمانهای قدیم و در دورهای که یکی از مهمترین وسایل جنگی که افراد میتوانستند به کمک آن از خود دفاع کنند شمشیر بود، اگر جنگ به شکلی بود که رودررو انجام نمیشد...