داستان کوتاه من از تو پول خواستم، نه فتوا

داستان کوتاه من از تو پول خواستم، نه فتوا
روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یک میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عده‌ای که عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمان‌های قدیم چون مسافرت‌ها با اسب و شتر انجام می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ملا خدا بد نده

داستان کوتاه ملا خدا بد نده
ملا در مکتب‌خانه‌ای درس می‌داد و در آن شهر زندگی می‌کرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس می‌پرسید و شاگرد درست جواب نمی‌داد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا می‌شد و دانش‌آموز تنبل...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ما از خیک دست برداشته‌ایم، خیک از ما دست بر نمی‌دارد

داستان کوتاه ما از خیک دست برداشته‌ایم، خیک از ما دست بر نمی‌دارد
سیلابی از کوهستان جاری شده بود و از رودخانه می‌گذشت. مرد بی‌نوایی از آن‌جا عبور می‌کرد، چیزی در آب شناور دید و فکر کرد خیک یا پوستینی در آب شناور است. مرد لخت شد و خودش را به آب زد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

داستان کوتاه نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
سال‌ها پیش در ایران پادشاهی حکومت می‌کرد که به اهمیت آموزش و پرورش پی برده بود؛ ولی عیبش این بود که این پادشاه فقط آموزش را برای پسرش که ولیعهد خودش بود، لازم می‌دانست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نان خودش هم از گلویش پایین نمی‌رود

داستان کوتاه نان خودش هم از گلویش پایین نمی‌رود
روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کم‌ارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی به‌دست آورد. مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نعل وارونه زدن

داستان کوتاه نعل وارونه زدن
روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود، تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه‌ی حاکم دستبرد بزند. او که سال‌ها در کار دزدی تجربه داشت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن

داستان کوتاه روی طناب ارزن پهن کردن
یک روز گرم و تابستانی ملانصرالدین در حال استراحت بود و لم داده بود که تق تق در خانه به صدا درآمد. ملا خیلی خسته بود و اصلا نمی‌خواست بلند شود و در را باز کند. پس با بی‌میلی بلند شد و به سمت در رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد
روزی قصابی چشمش درد می‌کرد و حسابی سرخ شده بود، به‌طوری که به‌خوبی اطرافش را نمی‌دید، برای همین مغازه‌اش را بست و یک‌راست به مطب حکیم‌باشی رفت. حکیم‌باشی از دوستان قدیم قصاب بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه نر نر است، نه ماده ماده

داستان کوتاه نه نر نر است، نه ماده ماده
در زمان‌های قدیم خسروپرویز بر ایران حکومت می‌کرد. یک روز که خسروپرویز در قصر به‌همراه همسرش بازی فرزندانش را نگاه می‌کرد و لذت می‌برد، یکی از نگهبانان قصر وارد شد و گفت: ماهیگیری آمده...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می‌شود

داستان کوتاه وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می‌شود
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر کاردانش به شکار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل کوه و دشت بزند تا آهو شکار کند. وزیرش با این‌که می‌دانست پادشاه تنبل آن‌قدر تند و زبل نیست که...
دنباله‌ی نوشته