گویند در گذشتهی دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نمایندهی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تایید خر و حیلهی روباه، همهی حیوانات جنگل را رها کرده و فراری شدند.
معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات معلم غیبت میکرد و از فراش که برادرزنش بود میخواست به جایش به کلاس برود. اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
مسئول تست آبغوره و سرکههای یک کارخانهی سرکهسازی میمیرد. مدیر کارخانه دنبال یک مسئول تست دیگر میگردد تا او را استخدام کند. یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست میدهد!
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران دربارهی ناشنواییاش چیزی بگوید و برای آنکه بیمار هم نفهمد او صدایی را نمیشنود، باید از پیش پرسشهای خود را طراحی کند.
در زمانهای دور، پادشاهی کارهایی عجیب میکرد و هر روز بهشکلی مردم را آزار میداد. یک روز که خزانهی دولت در حال خالی شدن بود، دستور داد که ماموران در شهر بروند و هر که را که عیبی در بدن دارد...
پیرزنی را برای شهادت به دادگاهی دعوت کرده بودند. نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت: شما میدانید من کی هستم؟ حاج خانم فرمودند: بله پسرم. شما فرزند عمه نرگس سبزیفروش هستی.
روزی مریضی برای نشان دادن مریضی خود به مطب پزشک فوقمتخصص مراجعه کرد. منشی پزشک به او گفت: شما وقت قبلی نگرفتهاید و کارتخوان هم نداریم. مریض گفت: کار من بسیار کوتاه است.
عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمسالله مرد. صدای قاشق چنگالهای دور سفره متوقف شد.
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد. چون میخواست ازش یه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشین رو از دست داد، نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس، از جدول کنار خیابون رفت بالا، نزدیک بود که چپ کنه.
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان میتوانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر میرفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.