روزی مردی به سفر میرود و بهمحض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود.
چوپانی مشغول چراندن گلهی گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکلهی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا شد. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان بود.
مرد جوان: ببخشید آقا، میشه بگین ساعت چنده؟ پیرمرد: معلومه که نه. چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟ یه چیزایی کم میشه... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.
آرتور بوخوالد داستان زیر را در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف میکند: مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: جرج از خانه چه خبر؟
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی میکردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش...
میرزا حسین مُشرِف اصفهانی، شاعری ظریف و شوخ طبع بوده که در روزگار صفویه زندگی میکرده است. او مباشر معاملات دیوانی بوده و چون طبع شوخی داشته به گفتن اشعار مهمل و بیمعنی شهرت یافته بود.
بابی به مامانش گفت: من واسهی تولدم دوچرخه میخوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت میکرد. مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه.
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمهی عمر ماساچوست (میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد.
پاسخهای جالب این دانشآموز باعث شد تا نمرهی صفر نگیرد! پرسشها و پاسخها را بخوانید. ۱- ناپلئون در کدام جنگ مرد؟ پاسخ: در آخرین جنگش! ۲- اعلامیهی استقلال آمریکا در کجا امضا شد؟
دو گدا در یکی از خیابانهای شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستارهی داوود. مردم زیادی که از آنجا رد میشدند، به هر دو نگاه میکردند.