چوپانی مشغول چراندن گلهی گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکلهی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا شد. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان بود.
میگویند روزی عقربی به نزد قورباغهای که بر لب برکه نشسته بود میآید و از آن میخواهد که او را بر پشت خود سوار کرده و به خانهاش که در طرف دیگر برکه بود ببرد. قورباغه دوست داشت که این کار را بکند...
مرد جوان: ببخشید آقا، میشه بگین ساعت چنده؟ پیرمرد: معلومه که نه. چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟ یه چیزایی کم میشه... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.
آرتور بوخوالد داستان زیر را در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف میکند: مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: جرج از خانه چه خبر؟
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم، زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مدادرنگی به نوهاش داد.
آیتالله علوی بروجردی، نوهی آیتالله بروجردی میگوید: وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد، قرار شد چاه آبی حفر کنند که آب آن مسجد مستقل از آب شهر باشد. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام میدهد.
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی میکردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش...
روزی زنبور و مار سر قدرت خودشان با هم بحث میکردند. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بهخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمیکرد. مار برای اثبات حرفش...
مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسهی ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پُر شده از موش.