داستان کوتاه مرثیه‌ای برای یک مگس

داستان کوتاه مرثیه‌ای برای یک مگس
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه‌ام می‌گشت، جنازه‌اش را روی میز کارم پیدا کردم. یک هفته بود که با هم زندگی می‌کردیم. شب‌ها که دیر می‌خوابیدم، تا آخرین دقیقه‌ها دور سرم می‌چرخید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خواستگاری دختر بیل گیتس

داستان کوتاه خواستگاری دختر بیل گیتس
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی. پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم. پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است. پسر: آهان اگر این‌طور است، قبول است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دانشجوی دختر ایرانی در فرانسه

داستان کوتاه دانشجوی دختر ایرانی در فرانسه
سرما بيداد مى‌کند و من يک دانشجوى ساده با پالتويى رنگ و رو رفته، در يکى از بهترين شهرهاى اروپا، دارم تند تند راه مى‌روم تا به کلاس برسم... نوک بينى‌ام سرخ شده و اشکى گرم که محصول سوز ماه ژانويه است...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه طوطی مدیر

داستان کوتاه طوطی مدیر
مردی به یک مغازه‌ی فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش‌چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است. مشتری: چرا این طوطی این‌قدر گران است؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بی‌شرمانه زیستن

داستان کوتاه بی‌شرمانه زیستن
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می‌شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده‌ام.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شیوانا و یادگیری ضربات برق‌آسا

داستان کوتاه شیوانا و یادگیری ضربات برق‌آسا
روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده‌اش شده است و هر روز به نحوی آن‌ها را اذیت می‌کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پاداش ده برابر

داستان کوتاه پاداش ده برابر
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه‌ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان‌های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بوسه و سیلی

داستان کوتاه بوسه و سیلی
ژنرال به همراه ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی‌های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانم‌ها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
دنباله‌ی نوشته