در یک دهکدهی کوچک نزدیک نورنبرگ خانوادهای با ۱۸ فرزند زندگی میکردند. برای امرار معاش این خانوادهی بزرگ، پدر میبایستی ۱۸ ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا میشد تن میداد.
یکى از پادشاهان به بیمارى هولناکى که نام نبردن آن بیمارى بهتر از نام بردنش است، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق راى گفتند: چنین بیمارى، دوا و درمانى ندارد.
دو برادر با هم در مزرعهی خانوادگی کار میکردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانوادهی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میکردند.
در زمانهای دور پیرمردی زندگی میکرد که به بدشانسی معروف و مشهور شده بود. پیرمرد در فقر و تنگدستی زندگی میکرد و فکر میکرد که شانس از او روی گردانده و به همین خاطر است که او چنین مشکلاتی را دارد.
در دامنهی دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایینکوه» نام داشت؛ چشمهای پرآب و خنک از دل کوه میجوشید و از آبادی بالاکوه میگذشت و به آبادی پایینکوه میرسید.
همسرم «نواز» با صدای بلند گفت: تا کى مىخواى سرتو، توى اون روزنامه فرو کنى؟ مىشه بیاى و به دختر جونت بگى غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کنارى انداختم و بهسوى آنها رفتم.
دادگاه لاهه برای رسیدگی به ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد. دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همهی شرکتکنندگان تعیین شده بود...
چندین سال پیش بود. ما در یک خانوادهی خیلی فقیر در یک ده دورافتاده به نام روکی، توی یک کلبهی کوچک زندگی میکردیم. روزها در مزرعه کار میکردیم و شبها از خستگی خوابمان میبرد.
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخهی درختی نشست. روباه گرسنهای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: ای وای تو اونجایی، میدانم صدای معرکهای داری!