باغ چهل‌ستون - میراث ایران

باغ چهل‌ستون - میراث ایران
باغ چهل‌ستون نمونه‌ای از یک باغ پادشاهی‌ست که از دوره‌ی صفوی به‌جای مانده است. این کاخ دربرگیرنده‌ی بخش‌های گوناگونی همچون تالار میانی و اتاق‌های چهار گوشه‌ی آن، تالار آینه و تالار ۲۰ ستون است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دیگران را تشویق کنیم تا رشد کنند

داستان کوتاه دیگران را تشویق کنیم تا رشد کنند
در اواخر قرن نوزدهم فروشنده‌ای از شرق آمریکا به شهری در دشتی وسیع رفت. در حالی که با صاحب فروشگاهی بزرگ حرف می‌زد، گله‌داری آمد. مالک فروشگاه عذرخواهی کرد تا به مشتری‌اش رسیدگی کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پادشاه و سه فرزندش

داستان کوتاه پادشاه و سه فرزندش
پادشاهی صاحب سه پسر بود و قصد داشت از بین آن‌ها یکی را به‌عنوان جانشین خود انتخاب کند. این کار برایش بسیار سخت بود، زیرا هر سه پسر بسیار باهوش و شجاع بودند و او نمی‌توانست به درستی قضاوت کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بهترین دوران زندگی

داستان کوتاه بهترین دوران زندگی
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سن سی سالگی می‌شدم. وارد شدن به دهه‌های جدید از زندگی، کمی نگران کننده بود! چون می‌ترسیدم که بهترین سال‌های زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نصف ماه را زندگی کن

داستان کوتاه نصف ماه را زندگی کن
هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی «ویلان» را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی‌ام را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حلقه‌ی گل

داستان کوتاه حلقه‌ی گل
دو هفته به عید بزرگ کریسمس مانده بود. مجبور شدم به‌خاطر درد کمر در بیمارستان بستری شده و مورد عمل جراحی قرار بگیرم. به هیچ وجه مایل به این کار نبودم، ولی درد امانم را بریده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زوج جوان در موزه

داستان کوتاه زوج جوان در موزه
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسه‌ی کاری همسرم بودم، برای این‌که زمان برایم سخت نگذرد به یک موزه‌ی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دم روباه از زرنگی در تله است

داستان کوتاه دم روباه از زرنگی در تله است
روزی بود و روزگاری بود. پیرمرد کشاورزی بود که در نزدیکی ده خودش «بنچه»ای داشت که هندوانه‌اش زیاد بود، ولی از یک بابت خیلی ناراحت بود. یک روباه مکار شب که می‌شد به طرف «بنچه» راه می‌افتاد...
دنباله‌ی نوشته