روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر برنگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی برداشت و به راه افتاد.
دو تا پیرمرد با هم قدم میزدن و بیست قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن. پیرمرد اول: من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود...
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
زمانی که نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت، در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟ قرآن. از کجای قرآن؟ انا فتحنا. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد.
موزو انشا: عزدواج! هر وقت من یک کار خوب میکنم، مامانم به من میگوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب میگیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کردهام و مامانم قول پنجتایش را به من داده است.
یک زن تقریبا پنجاه سالهی سفیدپوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد سیاهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد. مهماندار از او پرسید مشکل چیه خانم؟
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر میکنی آیا میشود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب میدهد: چرا از کشیش نمیپرسی؟ جک نزد کشیش میرود و میپرسد...
چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت: متاسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بهشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بههم چسبیدند.