داستان کوتاه سرگذشت یک بچه‌ی تنبل

داستان کوتاه سرگذشت یک بچه‌ی تنبل
کلاس اول دبستان، شیراز بودم سال ۱۳۴۰. وسطای سال اومدیم اصفهان. یک مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه‌ی غلیظ قشقایی، از شهری غریب. ما کتاب‌مان دارا انار بود. ولی اصفهان آب بابا.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عابد و ابلیس

داستان کوتاه عابد و ابلیس
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به‌صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چهار سخنی که زاهد را تکان داد

داستان کوتاه چهار سخنی که زاهد را تکان داد
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه‌ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مانند مداد باشیم

داستان کوتاه مانند مداد باشیم
پسرک از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ درباره‌ی چه می‌نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره‌ی تو پسرم، اما مهم‌تر از آن‌چه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راه بهشت

داستان کوتاه راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آن‌ها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه با عشق زندگی کن

داستان کوتاه با عشق زندگی کن
شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت، همه می‌گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله‌ی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
دنباله‌ی نوشته