کلاس اول دبستان، شیراز بودم سال ۱۳۴۰. وسطای سال اومدیم اصفهان. یک مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجهی غلیظ قشقایی، از شهری غریب. ما کتابمان دارا انار بود. ولی اصفهان آب بابا.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس بهصورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد.
در بیمارستان فیروزآبادی، دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناگهان به اتاق عمل صدایم کرد و پیرمردی را نشان داد که باید پایش را به علت عفونت میبریدیم.
فقیری را به زندان بردند. او بسیار پُرخور بود و غذای همهی زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان که از او میترسیدند و رنج میبردند، غذای خود را پنهانی میخوردند.
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشهی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
پسرک از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ دربارهی چه مینویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: دربارهی تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت، همه میگفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحلهی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
روزی ملک الموت به سراغ مردی آمد. مرد متوجه شد که فرستادهی خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود. فرشته به او گفت: بسیار خب، وقت رفتن است. مرد: به این زودی؟ آخه من نقشههای زیادی داشتم.
آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد. وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمیگذاشت.