دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج سالهای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود.
پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مىکرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمىدانست. روزى پادشاه در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید.
چهار شمع به آرامی میسوختند. محیط آنقدر ساکت بود که میشد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: من صلح هستم، هیچکس نمیتواند مرا همیشه روشن نگه دارد.
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربهای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشهزار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشهزار رفت که ناگهان با صحنهای روبرو شد.
یکی از کشاورزان منطقهای، همیشه در مسابقهها، جایزهی بهترین غله را بهدست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند.
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریبا بقیهی همسن و سالانش واقعا نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد.
چند سال پیش در جریان بازیهای پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا ۹ نفر از شرکتکنندگان دو ۱۰۰ متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همهی این ۹ نفر افرادی بودند که ما آنها را عقبماندهی ذهنی و جسمی میخوانیم.
زنی در مورد همسایهاش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همهی اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. همسایهاش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.