در زمانهای دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهدهی هر کسی برنمیآمد. در آن دوره بچهها باید به مکتبخانه میرفتند.
جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاهپوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط میتوانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد.
من به نظافت و ترتیب خانه بسیار اهمیت میدهم. در آن حد که وقتی دو پسرم شروع به دویدن و بازی در خانه میکنند استرس عجیبی مرا فرا میگیرد و از این میترسم که نکند پای آنها به وسیلهای بخورد.
روزی پیرمردی سالخورده نزد نقاش بزرگ «دانته گابریل روستی» رفت و به او چند صفحه نقاشی نشان داد و گفت: اینها را خودم کشیدهام. به نظر شما آیا این نقاشیها ارزشمند هستند؟
مرد کشاورزی بود که خودش سواد نداشت اما میگفت: «بیسواد کور است.» و خیلی دلش میخواست بچهاش با سواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچهاش را به آنجا بفرستد.
تاکنون پيش آمده که به فردى هم سن و سال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته باشيد: نه، من مطمئنا اينقدر پير و شکسته نشدهام؟ اگر جوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد.
در یکی از مدارس دورافتادهی یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه، معلم جایگزینی بهجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانشآموزی کرد.
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانهاش میانداخت. آن روز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: متاسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره.
معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات معلم غیبت میکرد و از فراش که برادرزنش بود میخواست به جایش به کلاس برود. اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
روزی امتحان جامعهشناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشورها خواهد داد. دکتر بنیاحمد فقط یک سوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟