داستان کوتاه دور ریختن غذا

داستان کوتاه دور ریختن غذا
من از دور ریختن غذا بدم می‌آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی‌مانده را با حوصله توی یخچال می‌گذارم. دور ریختن غذا را دوست ندارم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بوسه‌ای که زندگی من را عوض کرد

داستان کوتاه بوسه‌ای که زندگی من را عوض کرد
اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جثه‌ام خرد بود. مامور سپاه بهداشت به پدرم گفت: این بچه سوءتغذیه دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا پدرم آن جمله را تا مدت‌ها برای دیگران نقل می‌کرد!
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همدلی و مهربانی

داستان کوتاه همدلی و مهربانی
کلاس چهارم بودم. اون موقع رشت زندگی می‌کردیم. شاید حدود ۳۶ سال پیش فکر می‌کنم، سال ۵۶ بود. یه روز سرد زمستانی داشتیم از مدرسه با دوستم جعفرپور برمی‌گشتیم که برف شدید و تندوتیزی می‌اومد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جور استاد به ز مهر پدر

داستان کوتاه جور استاد به ز مهر پدر
در زمان‌های دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آمد. در آن دوره بچه‌ها باید به مکتب‌خانه می‌رفتند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه جشن تولد جان ایوانز

داستان کوتاه جشن تولد جان ایوانز
جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاه‌پوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط می‌توانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک لیوان شربت

داستان کوتاه یک لیوان شربت
من به نظافت و ترتیب خانه بسیار اهمیت می‌دهم. در آن حد که وقتی دو پسرم شروع به دویدن و بازی در خانه می‌کنند استرس عجیبی مرا فرا می‌گیرد و از این می‌ترسم که نکند پای آن‌ها به وسیله‌ای بخورد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پیرمرد نقاش و دانته گابریل روستی

داستان کوتاه پیرمرد نقاش و دانته گابریل روستی
روزی پیرمردی سالخورده نزد نقاش بزرگ «دانته گابریل روستی» رفت و به او چند صفحه نقاشی نشان داد و گفت: این‌ها را خودم کشیده‌ام. به نظر شما آیا این نقاشی‌ها ارزشمند هستند؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک روز من، یک روز استاد

داستان کوتاه یک روز من، یک روز استاد
مرد کشاورزی بود که خودش سواد نداشت اما می‌گفت: «بی‌سواد کور است.» و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش با سواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچه‌اش را به آن‌جا بفرستد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه همکلاسی

داستان کوتاه همکلاسی
تاکنون پيش آمده که به فردى هم سن و سال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته باشيد: نه، من مطمئنا اين‌قدر پير و شکسته نشده‌ام؟ اگر جوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه معلمی که در وجود دانش آموز روستایی انقلاب کرد

داستان کوتاه معلمی که در وجود دانش آموز روستایی انقلاب کرد
در یکی از مدارس دورافتاده‌ی یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه، معلم جایگزینی به‌جای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاس‌ها سوالی از دانش‌آموزی کرد.
دنباله‌ی نوشته