این داستان دربارهی پسربچهی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت، اما چون جثهاش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.
میگویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت.
شیرین پشت ویترین مغازهی کفشفروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.
پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی از جوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمیداد و دایم از تلهی شکارچیان میگریخت.
پسرک از پدربزرگش پرسید: پدربزرگ دربارهی چه مینویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: دربارهی تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!
روزی ملک الموت به سراغ مردی آمد. مرد متوجه شد که فرستادهی خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود. فرشته به او گفت: بسیار خب، وقت رفتن است. مرد: به این زودی؟ آخه من نقشههای زیادی داشتم.
آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد. وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمیگذاشت.
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوهاش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟ او نوهاش را خیلی دوست میداشت، گفت: حتما عزیزم.
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد از نزدیکی خانهی بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانهی مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد.
از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند: «راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم.