هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه. اتاقم که بههم ریخته بود، میگفت: تمیز و منظم باش.
مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد. مرد گفت: من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم. همسرم هم همینطور.
در منزل دوستی که پسرش دانشآموز ابتدایی بود و داشت تکالیف درسیاش را انجام میداد بودم، زنگ منزل را زدند و پدربزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مدادرنگی به نوهاش داد.
روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه سالهاش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده!
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمهی عمر ماساچوست (میو چوال) و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد.
زن و مردی از راهی میرفتند، ماموران آنها را دیدند و آنها را خواستند و پرسیدند: شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم. ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند: مدرک همراه نداریم.
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم که مامان صدا زد: امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم. گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
سه نفر زن میخواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصلهای نه چندان دور از آنها پیرمرد دنیا دیدهای نشسته بود و میشنید که هر یک از زنها چهطور از پسرانشان تعریف میکنند.
مرد از راه میرسه. ناراحت و عبوس. زن: چی شده؟ مرد: هیچی (و در دل از خدا میخواد که زنش بیخیال شه و بره پی کارش.) زن حرف مرد رو باور نمیکنه: یه چیزیت هست. بگو!