مرد شکارچیای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که میدانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع میشوند، دامی پهن میکرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر میشدند...
روزی روزگاری، مرد تاجری کالاهایی را در داخل کشور میخرید و به خارج از کشور میبرد و آن طرف مرزها به چند برابر قیمت میفروخت. تاجر بعد از چند بار رفت و آمد با یکی از ماموران گمرک دوست شد و...
در بیشهزاری سرسبز کبکی زندگی میکرد که خیلی آرام و با طمانینه قدم برمیداشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند.
روزی روزگاری، پیرزن ناتوانی بود که از مال دنیا هیچ چیزی نداشت، جز یک خانهی کوچک. از وقتی که شوهرش از دنیا رفته بود چون فرزندی نداشت تا کمکش کند دیگر حتی نانی هم برای خوردن در خانهاش پیدا نمیشد.
روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوبدستیاش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوبدستی بالا میرفت...
روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی میکرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا میبرد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود...
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایهها را نشان میکرد و از پسر بزرگترش میخواست...
از کوچهای موشی عبور میکرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
آوردهاند که قافلهای بزرگ بهجایی میرفت، آبادانی نمییافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بیدلو، سطلی بهدست آوردند و به ریسمانها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی میکردند. حیوانات درندهی جنگل هر چقدر میخواستند آنها را بخورند، نمیتوانستند. یک روز آنها روباه را فرستادند تا آنها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.