روزی مردی از بیابانی در حال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است. چوبدستیاش را به درون آتش برد و مار را نجات داد. مار که داشت از چوبدستی بالا میرفت...
روزی روزگاری حسنی با مادربزرگش در روستای زیبایی زندگی میکرد. حسنی یک بزغاله داشت و اونو خیلی دوست داشت. روزها بزغاله را به صحرا میبرد تا علف تازه بخورد. هنوز پاییز شروع نشده بود...
مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند، خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایهها را نشان میکرد و از پسر بزرگترش میخواست...
از کوچهای موشی عبور میکرد، چشمش به یک در قدیمی افتاد که باز بود. به داخل حیاط رفت. پیرزنی را دید که مشغول کار بود. موش از فرصت استفاده کرد و جستی زد و داخل انباری رفت.
آوردهاند که قافلهای بزرگ بهجایی میرفت، آبادانی نمییافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بیدلو، سطلی بهدست آوردند و به ریسمانها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد.
سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی میکردند. حیوانات درندهی جنگل هر چقدر میخواستند آنها را بخورند، نمیتوانستند. یک روز آنها روباه را فرستادند تا آنها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت.
روزی روزگاری، مردی صاحباندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش بهکار برد، اما این پسر بهجای اینکه مایهی دلخوشی پدر باشد، همیشه مایهی سرشکستگی و خجالت او بود.
روزی چند موش که دنبال لانهی جدیدی میگشتند، سر از یک دکان بقالی درآوردند. موشها فکر میکردند که گنج پیدا کردهاند. چون هر چه میخواستند میتوانستند پیدا کنند و بخورند.
در روزگاران قدیم پادشاهی به نام داریوش اول بر ایران حکومت میکرد. در زمان او اختلافاتی بین دولت ایران و یونان درگرفت. داریوش اول با سپاهیانش بهطرف یونان حرکت کرد و توانست...
در گوشهای از یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در همسایگی هم بهخوبی و خوشی زندگی میکردند. این حیوانات که یک دارکوب، یک کلاغ و چند حیوان دیگر بودند روی شاخههای یک درخت لانه درست کرده بودند.