داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص
سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آن‌ها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی می‌گوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آن‌جا ماند. روزی که زن صاحب‌خانه از پذیرایی او خسته شده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شامت را این‌جا بخور و دهن گیره‌ات را جای دیگر

داستان کوتاه شامت را این‌جا بخور و دهن گیره‌ات را جای دیگر
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانواده‌اش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می‌بره، نه غذایش به غذای آدمیزاد

داستان کوتاه نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می‌بره، نه غذایش به غذای آدمیزاد
یک حکیم‌باشی بود که به معاینه‌ی بیماران می‌پرداخت. روزی صدای آه و ناله‌ی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه می‌کند و می‌خواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه فتحعلی‌شاه قاجار و ملک الشعرای صبا

داستان کوتاه فتحعلی‌شاه قاجار و ملک الشعرای صبا
روزی ملک الشعرای صبا در خلوت فتحعلی‌شاه قاجار به حضور نشسته بود، فتحعلی‌شاه که گاه شعر می‌گفت یکی از اشعار خود را در برابر ملک الشعرای صبا با آب و تاب بسیار خواند.
دنباله‌ی نوشته