سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آنها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی میگوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد...
یه سگ خسته وارد حیاط خونهی یه مرد میشه و بهش نگاه میکنه و دم تکون میده. سگه قلاده داشت و مشخص بود که صاحب داره. پیرمرد میبینه سگه خستهست، یکم بهش غذا میده.
در روزگاری که هنوز پای ماشین به زندگی ایرانیان باز نشده بود، مردم برای حمل مصالح ساختمانی از الاغ استفاده میکردند و به جماعتی که این شغل را پیشه میکردند، الاغدار میگفتند.
روزی روزگاری در شهری دور پادشاهی حکمرانی میکرد و تمایل داشت که مشاوری زرنگ و باهوش برای خود انتخاب کند. به همین دلیل به وزیرش گفت که: شهر به شهر و ده به ده بگردد و...
یک ايرانی در آمریکا برای شغل دوم یک کلینیک باز میکند با یک تابلو به این مضمون: درمان بیماری شما با ۵۰ دلار. در صورت عدم موفقیت ۱۰۰ دلار پرداخت میشود.
آقا مرتضی رو توی کوچه پیدا کردم! زمستون سیزده سال پیش، پشت یکی از پنجرههای خونهی پدری نشسته بودم و آسمون برفی رو نگاه میکردم که صدای نالهای توجهم رو جلب کرد.
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آنجا ماند. روزی که زن صاحبخانه از پذیرایی او خسته شده بود...
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانوادهاش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
یک حکیمباشی بود که به معاینهی بیماران میپرداخت. روزی صدای آه و نالهی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه میکند و میخواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.
روزی ملک الشعرای صبا در خلوت فتحعلیشاه قاجار به حضور نشسته بود، فتحعلیشاه که گاه شعر میگفت یکی از اشعار خود را در برابر ملک الشعرای صبا با آب و تاب بسیار خواند.