داستان کوتاه حکمت‌آموزی شاه

داستان کوتاه حکمت‌آموزی شاه
شاعری نزد پادشاهی رفت و قصیده‌ای را که در مدح او ساخته بود، خواند. قصید بسیار پسند واقع شده و شاه به او گفت: آیا ترجیح می‌دهی که سیصد تومان صله‌ی این قصیده را به تو بپردازم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص

داستان کوتاه دروغگوترین اشخاص
سه نفر رهگذر دیناری پیدا کرده، خواستند آن را مابین خود تقسیم نمایند. یکی از آن‌ها گفت: رفقا بیایید یک کاری بکنیم. گفتند: چه کار؟ گفت: هر یک از ما یک دروغی می‌گوییم، دروغ هر کس که بزرگتر شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم

داستان کوتاه از چشمم بدی دیدم، از شما ندیدم
در قدیم، مردی روستایی جل و پلاسش را برداشت و به ده همسایه رفت و مهمان دوستش شد. نه یک روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آن‌جا ماند. روزی که زن صاحب‌خانه از پذیرایی او خسته شده بود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شامت را این‌جا بخور و دهن گیره‌ات را جای دیگر

داستان کوتاه شامت را این‌جا بخور و دهن گیره‌ات را جای دیگر
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانواده‌اش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
دنباله‌ی نوشته