میگویند روزی ملانصرالدین رفته بود به باغی تا کمی از میوههای آن باغ را بدزدد. ملا رفته بود روی شاخهی درختی نشسته بود، میوه میچید و میخورد که از بد روزگار صاحب باغ از راه رسید.
روزی روزگاری، در یک شب سرد زمستانی، که به شدت برف میبارید و کسی از شدت برف و بوران جرات بیرون رفتن از خانهاش را نداشت، ملانصرالدین در کنار خانوادهاش شام خورد. سپس به زیر کرسی رفت تا بخوابد.
ملانصرالدین تمام روز در مزرعه کار میکرد. خسته و عرق کرده بود و لباس و کفشش را گل و لکه پوشانده بود. ماه رمضان بود و از آنجا که او روزه گرفته بود، بسیار گرسنه بود. اما سرانجام، تقریبا غروب آفتاب بود...
روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف که همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین کشاورزی و دامپروری مختصری شده بود.
روزی روزگاری، ملانصرالدین که با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچهی گوشهی حیاط خانهاش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفتهای از آنها مراقبت کرد تا جوانه زدند.
ملانصرالدین مردی سادهلوح و بذلهگوست که در فرهنگهای ایرانی، افغانستانی، عربی، ترکیهای، ازبکی، قفقازی، هندی، پاکستانی، بوسنیایی، بلغارستانی و یونانی شناخته شده و دوستداشتنی است.
روزی ملانصرالدین معروف و مشهور به یک میهمانی دعوت شد. از قضا میهمانی برای خداحافظی عدهای که عازم سفر حج بودند ترتیب داده شده بود. در زمانهای قدیم چون مسافرتها با اسب و شتر انجام میشد...
یه سگ خسته وارد حیاط خونهی یه مرد میشه و بهش نگاه میکنه و دم تکون میده. سگه قلاده داشت و مشخص بود که صاحب داره. پیرمرد میبینه سگه خستهست، یکم بهش غذا میده.
برای حاکم الاغ چالاک قشنگی تحفه آوردند. حاضرین به تعریف و توصیف آن پرداختند. ملانصرالدین گفت: من حاضرم سه ماهه به این الاغ کتاب خواندن یاد بدهم. حاکم و حاضرین از شنیدن این سخن تعجب کردند.
ملانصرالدین از کوچهای میگذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع میکردند و هر یکی از آنها یک بال زاغ را گرفته بهسوی خود میکشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند.