داستان کوتاه اگر رستم از دست این تیرزن، من و کنج ویرانه‌ی پیرزن

داستان کوتاه اگر رستم از دست این تیرزن، من و کنج ویرانه‌ی پیرزن
پیرزن فقیری بود که یک گربه داشت و او را خیلی دوست داشت. به همین خاطر جایی در گوشه‌ی اتاق برای گربه درست کرده بود و او در همان جا زندگی می‌کرد. پیرزن چیزی زیادی نداشت که به گربه بدهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه یک روز من، یک روز استاد

داستان کوتاه یک روز من، یک روز استاد
مرد کشاورزی بود که خودش سواد نداشت اما می‌گفت: «بی‌سواد کور است.» و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش با سواد شود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در آن روستا مدرسه نبود تا کشاورز بچه‌اش را به آن‌جا بفرستد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شامت را این‌جا بخور و دهن گیره‌ات را جای دیگر

داستان کوتاه شامت را این‌جا بخور و دهن گیره‌ات را جای دیگر
یکی بود یکی نبود. مردی بود که همراه خانواده‌اش مشغول خوردن شام بودند. نه قرار بود جایی بروند، نه با کسی قول و قراری داشتند. ناگهان صدای در بلند شد. مرد نگاهی به همسرش انداخت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می‌بره، نه غذایش به غذای آدمیزاد

داستان کوتاه نه ناخوشیش به ناخوشی آدم می‌بره، نه غذایش به غذای آدمیزاد
یک حکیم‌باشی بود که به معاینه‌ی بیماران می‌پرداخت. روزی صدای آه و ناله‌ی بیماری توجهش را جلب کرد. وقتی از مطب خارج شد، دید که بیماری هست که از درد گلایه می‌کند و می‌خواهد که خارج از نوبت معاینه بشود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هر که نقش خویش می‌بیند در آب

داستان کوتاه هر که نقش خویش می‌بیند در آب
یکی بود، یکی نبود. پیرزن و پیرمردی بودند که فقط دو دختر داشتند. دخترها شوهر کرده و از پیش آن‌ها رفته بودند. روزی از روزها پیرمرد برای سر زدن به دخترها و دامادهایش از خانه خارج شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری

داستان کوتاه قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری
روزی طلبه‌ی جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می‌خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده‌ام و می‌خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شکم را پهنش کنی دشت است

داستان کوتاه شکم را پهنش کنی دشت است
روزگار اسکندر بود. کار لشگرکشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. اما بر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده‌ای به جنگش آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اسب لاغر میان به کار آید

داستان کوتاه اسب لاغر میان به کار آید
پادشاهی چند فرزند داشت که از میان آن‌ها یکی کوتاه قد و لاغر اندام بود و دیگر برادرانش بلند قد و زیبا روی بودند. پادشاه همیشه با کراهت و استحقار در وی نظر می‌کرد. پسر از روی هشیاریش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست

داستان کوتاه اندازه نگه‌دار که اندازه نکوست
یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیش به‌سر آورد و در آخر آن شب گفت: ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست - کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست. فقیری صبور که در بیرون کاخ...
دنباله‌ی نوشته