مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت، همه میگفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحلهی کیفیت فراگیر نرسیده بود.
روزی ملک الموت به سراغ مردی آمد. مرد متوجه شد که فرستادهی خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود. فرشته به او گفت: بسیار خب، وقت رفتن است. مرد: به این زودی؟ آخه من نقشههای زیادی داشتم.
آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد. وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمیگذاشت.
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی میکرد، کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد و خستگی درکند. سنگ زیبایی درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در عصر حضرت سلیمان نبی، پرندهای برای نوشیدن آب بهسمت برکهای پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید. پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا میکردند. هیچ کس نمیدانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا میکنند.
ما یک رفیقی داشتیم که از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش را بکنید که او کی بود). این بندهی خدا به خاطر مشکلات زیادی که داشت نتوانست درس بخواند.
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوهاش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟ او نوهاش را خیلی دوست میداشت، گفت: حتما عزیزم.