داستان کوتاه همکلاسی

داستان کوتاه همکلاسی
تاکنون پيش آمده که به فردى هم سن و سال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته باشيد: نه، من مطمئنا اين‌قدر پير و شکسته نشده‌ام؟ اگر جوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حال کردن

داستان کوتاه حال کردن
راهنمایی بودم که در انشا نوشتم «چقدر بوی پرتقال روی بخاری حال می‌دهد» و معلم بعد از بیان جمله‌ی «گه نخور» سه عدد مداد را لای انگشتانم خورد کرد که بفهمم «حال» کلمه‌ی خوبی نیست و هر جایی کاربرد ندارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه خاطره‌ای از فریدون مشیری

داستان کوتاه خاطره‌ای از فریدون مشیری
در طبقه‌ی دوم منزلی که بنده زندگی می‌کنم، آپارتمانی هست که همسایه‌ی محترم دیگری در آن زندگی می‌کند. یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان‌های همسایه‌ی محترم...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش

داستان کوتاه چارلی چاپلین و آرزوهایش
چارلی چاپلین می‌گوید وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم! مثلا آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت: می‌خرم به شرط این‌که بخوابی...! یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه

داستان کوتاه اسکناس‌های کهنه
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شبی که برف آمد

داستان کوتاه شبی که برف آمد
خانم جان می‌گفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود، وقتی برف میومد چند روز پشت هم می‌بارید و می‌بارید. گاهی صبح که می‌شد درِ حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی‌شد. خلاصه یه شب برامون مهمون اومد.
دنباله‌ی نوشته