برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند رانندهی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند.
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد.
یه نفر میگفت: پدربزرگم یه نیسان داشت که گفته میشد اولین نیسانیه که وارد ایران شده. با راست و دروغش کار ندارم، خیلی نیسانشو دوست داشت و روشَم تعصب داشت و باهاش هم تو جاده کار میکرد.
روزی و روزگاری در شهری بازرگانی زندگی میکرد که پول و ثروت را از همه چیز بیشتر دوست میداشت. بازرگان شنید که در یکی از شهرهای دوردست نفت را به بهای ارزان میفروشند.
گویند در گذشتهی دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نمایندهی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تایید خر و حیلهی روباه، همهی حیوانات جنگل را رها کرده و فراری شدند.
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانهاش میانداخت. آن روز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: متاسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره.
معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات معلم غیبت میکرد و از فراش که برادرزنش بود میخواست به جایش به کلاس برود. اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
گويند: روزی، زنی كه يتيمدار بود به نزد قائممقام فراهانی، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمدشاه آمد و گفت: زنی هستم كه يتيم دارم و غذا برای فرزندان يتيم خويش میخواهم.
بعد از مقاومت محمدکریم در مقابل فرانسویها در مصر و شکست او، قرار براعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت: سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای وطنش مبارزه میکرد.
عارفی چهل شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند. تمام روزها روزه بود و در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او...