شب به نیمههای خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دستهایش را بالا آورد و همانطور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز میکرد.
کشاورزی در دامنهی کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر میبرد. کشاورز که از دورنگیهای اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند.
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباسهای گوناگون میخرید و به دههای اطراف میبرد و میفروخت و به شهر برمیگشت. یک روز این بزازِ دورهگرد...
روزی روزگاری، در زمانی که اعراب تازه ایران را فتح کرده بودند و دین اسلام تازه وارد ایران شده بود، مسلمانان عرب خیلی دوست داشتند بر ایران که سرزمین آباد و خوش آب و هواتری بود حکومت کنند.
روزی روزگاری ملانصرالدین در روستایی ساکن شده بود و به خوبی و خوشی با همسایگانش زندگی میکرد. او آنقدر همسایهی خوب و مهربانی بود که گاه مورد سوء استفادهی همسایگان قرار میگرفت.
متن سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه در سال ۱۸۵۰ که از آن بهعنوان یکی از تاثیرگذارترین سخنرانیهای تاریخ یاد میشود: برای پیریزی جامعهای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی...
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟ روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی. گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام. نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه میخوردیم.
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهیمان خوب پیش نرفت، برگردیم همینجا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشمهای هم نگاه کنیم و از لحظههای خوبمان بگوییم. بعد برای آخرین بار...
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشات میگیرد.
در روزگاری که هنوز پای ماشین به زندگی ایرانیان باز نشده بود، مردم برای حمل مصالح ساختمانی از الاغ استفاده میکردند و به جماعتی که این شغل را پیشه میکردند، الاغدار میگفتند.