مردی همسرش بهشدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گرانقیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را میفروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد.
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای «ننهنخودی» بود. ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان میگفتند. او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت. روزی از او پرسیدند: «مصدق خوب است یا شاه؟ بگو تا برای تو شامی بخریم.»
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازهی محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ...
عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشهی گندیدهی آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آنها خیره شده بود.
عقابی در بلندای قلهی رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود، اما نمیخواست بمیرد. به یاد آورد که پدرش از پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله، کلاغی لانه دارد.
در پنجمین سالی که به به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت.
یک روز صبح در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی ۸ ساله بودم، لباسهایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم. خانهیمان هم که یک اتاق کوچک بود. من و خواهر و برادر و مادرم زندگی میکردیم.
مردى مجوز مهاجرت از آلمان به روسیه را کسب کرد. هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد. یک مجسمه دید و از او پرسید: این چیه؟! مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا. بپرس این کیه.
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد.