یک روز بعد از پایان کلاس شرح مثنوی، استاد علامه جعفری فرمودند: من خیلی فکر کردم و به این جمعبندی رسیدهام که رسالت ۱۲۴ هزار پیغمبر در یک جمله خلاصه میشود و آن «کوک چهارم» است.
در زمانهای خیلی خیلی دور، پادشاهی بود که دلش میخواست همیشه لباسهای خوب بپوشد. خیاطهای مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای او میدوختند. روزی رسید که خیاطهای او دیگر نتوانستند...
میگویند روزی عقربی به نزد قورباغهای که بر لب برکه نشسته بود میآید و از آن میخواهد که او را بر پشت خود سوار کرده و به خانهاش که در طرف دیگر برکه بود ببرد. قورباغه دوست داشت که این کار را بکند...
آیتالله علوی بروجردی، نوهی آیتالله بروجردی میگوید: وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد، قرار شد چاه آبی حفر کنند که آب آن مسجد مستقل از آب شهر باشد. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام میدهد.
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی میکردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش...
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه میرفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچههای دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه...
اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازهی شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پُرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آنجایی که...
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن: راز دل به زن مگو، با نوکیسه (آدم تازه بهدوران رسیده) معامله نکن و با آدم کمعقل رفیق نشو. بعد از این که پدر از دنیا رفت...
در یک دزدی بانک در شهر گوانگژو چین دزد فریاد کشید: «همهی شما در بانک، حرکت نکنید. پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد.» همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
سرما بيداد مىکند و من يک دانشجوى ساده با پالتويى رنگ و رو رفته، در يکى از بهترين شهرهاى اروپا، دارم تند تند راه مىروم تا به کلاس برسم... نوک بينىام سرخ شده و اشکى گرم که محصول سوز ماه ژانويه است...