داستان کوتاه لباس جدید پادشاه

داستان کوتاه لباس جدید پادشاه
در زمان‌های خیلی خیلی دور، پادشاهی بود که دلش می‌خواست همیشه لباس‌های خوب بپوشد. خیاط‌های مخصوص شاه، هر روز یک لباس تازه برای او می‌دوختند. روزی رسید که خیاط‌های او دیگر نتوانستند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه نیش عقرب نه از ره کین است

داستان کوتاه نیش عقرب نه از ره کین است
می‌گویند روزی عقربی به نزد قورباغه‌ای که بر لب برکه نشسته بود می‌آید و از آن می‌خواهد که او را بر پشت خود سوار کرده و به خانه‌اش که در طرف دیگر برکه بود ببرد. قورباغه دوست داشت که این کار را بکند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حفر چاه مسجد اعظم قم

داستان کوتاه حفر چاه مسجد اعظم قم
آیت‌الله علوی بروجردی، نوه‌ی آیت‌الله بروجردی می‌گوید: وقتی مسجد اعظم قم ساخته می‌شد، قرار شد چاه آبی حفر کنند که آب آن مسجد مستقل از آب شهر باشد. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام می‌دهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زنبوری که با خر جماعت طرف شد

داستان کوتاه زنبوری که با خر جماعت طرف شد
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می‌کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می‌آید و مشغول خوردن می‌شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گل‌های کوچکش...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قدرت کلمات بر زندگی کاترین رایان

داستان کوتاه قدرت کلمات بر زندگی کاترین رایان
هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به این دلیل به مدرسه می‌رفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه‌های دیگر گم کنم. عادت کرده بودم مثل یک سایه...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه امید به زندگی و مرد نحیف و اسب نحیف‌تر

داستان کوتاه امید به زندگی و مرد نحیف و اسب نحیف‌تر
اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه‌ی شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پُرنکبت بیفتاد. مرد گفت: از آن‌جایی که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه راز دل، معامله با نوکیسه و رفاقت با کم عقل

داستان کوتاه راز دل، معامله با نوکیسه و رفاقت با کم عقل
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن: راز دل به زن مگو، با نوکیسه (آدم تازه به‌دوران رسیده) معامله نکن و با آدم کم‌عقل رفیق نشو. بعد از این که پدر از دنیا رفت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دزد راستین

داستان کوتاه دزد راستین
در یک دزدی بانک در شهر گوانگ‌ژو چین دزد فریاد کشید: «همه‌ی شما در بانک، حرکت نکنید. پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد.» همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دانشجوی دختر ایرانی در فرانسه

داستان کوتاه دانشجوی دختر ایرانی در فرانسه
سرما بيداد مى‌کند و من يک دانشجوى ساده با پالتويى رنگ و رو رفته، در يکى از بهترين شهرهاى اروپا، دارم تند تند راه مى‌روم تا به کلاس برسم... نوک بينى‌ام سرخ شده و اشکى گرم که محصول سوز ماه ژانويه است...
دنباله‌ی نوشته