داستان کوتاه بی‌عرضه

داستان کوتاه بی‌عرضه
چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سرخانه‌ی بچه‌ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتاب‌مان را روشن کنیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بازی الک دولک

داستان کوتاه بازی الک دولک
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک می‌گذراندند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار

داستان کوتاه ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار
توماس ساعت دو بعد از ظهر از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان‌قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بادیه‌نشین و اسب اصیل

داستان کوتاه بادیه‌نشین و اسب اصیل
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رسم سوسیسی

داستان کوتاه رسم سوسیسی
به همسرم گفتم: همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی! او گفت: علتش را نمی‌دانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چقدر زودباور هستیم

داستان کوتاه چقدر زودباور هستیم
دانشجویى که سال آخر دانشکده‌ی خود را مى‌گذراند به‌خاطر پروژه‌اى که انجام داده بود جایزه‌ی اول را گرفت. او در پروژه‌ی خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر کنترل...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تابلو نقاشی در میدان اصلی شهر

داستان کوتاه تابلو نقاشی در میدان اصلی شهر
نقاشی جوان که تازه دوره‌ی آموزش نقاشی خود را زیر نظر یک نقاش بزرگ تمام کرده بود، تصمیم گرفت خود را ارزیابی کند. برای این کار، سه روز وقت گذاشت و یک منظره‌ی بسیار زیبا را روی بوم نقاشی خلق کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بیسکوییت‌های زندگی

داستان کوتاه بیسکوییت‌های زندگی
هشت سالم بود. یه روز از طرف مدرسه بردن‌مون کارخونه‌ی تولید بیسکوییت. ما رو به صف کردن و بردن‌مون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم. وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت می‌داد بیرون...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مردی داخل چاله

داستان کوتاه مردی داخل چاله
روزی مردی داخل چاله‌ای افتاد و بسیار دردش آمد. شیخی او را دید و گفت: حتما گناهی انجام داده‌ای. یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت. یک روزنامه‌نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.
دنباله‌ی نوشته