ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدودا هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس میخواهی؟ کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: بله.
کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله بهسمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغالهی آن فرد را بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند.
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمیدانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریهالمنظر بود.
خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی را برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما مدت زمان زیادی مانده بود.
هوا نابههنگام گرم بود. به همین خاطر توقف جلوی مغازهی بستنیفروشی امری کاملا طبیعی بهنظر میرسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود، وارد بستنیفروشی شد.
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هقهق گفت: من نمیتونم به کانون شادی بیام.
هنگامی که سارا دخترک هشت سالهای بود، شنید که پدر و مادرش دربارهی برادر کوچکترش صحبت میکنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند.
عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آبانبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریهی دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.
پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی از جوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمیداد و دایم از تلهی شکارچیان میگریخت.