کمال الملک نقاش چیرهدست ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوهها و سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن شکمش هم پولی نداشت.
زمانی که نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت، در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟ قرآن. از کجای قرآن؟ انا فتحنا. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد.
روزی ناصرالدین شاه قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند. نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی آن گل نمود.
ناصرالدین شاه به کریم شیرهای گفت: نام ابلهان عمده تهران را بنویس! کریم گفت: به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی! شاه به کریم شیرهای قول داد.
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهماننواز بود و شغلش آبفروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ساسانی با لباسی مبدل به در خانهی این مرد میرود.
روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض میکنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخهی نابینا فرق میکرد.
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری بهنام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی میکرد. انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایهی خرید آن نبود.
روزی صلاحالدین ایوبی فرماندهی مسلمانان در جنگهای صلیبی، بهخاطر کمبود بودجهی نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شاید بتواند پولی برای ادامهی جنگهایش بگیرد.
در زمان حملهی اعراب به ایران، «هرمزان» سردار ایرانی و حاکم خوزستان تسلیم نشد و به مبارزه در شهری دیگر ادامه داد. در نهایت دستگیر شد و قبل از اینکه خلیفه او را بکشد، آب برای نوشیدن درخواست کرد.
شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همهی اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همینطور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.