روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم میخواهد تو را قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سروسامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
پیرزنی را برای شهادت به دادگاهی دعوت کرده بودند. نماینده دادستان رو به پیرزن شاهد کرد و گفت: شما میدانید من کی هستم؟ حاج خانم فرمودند: بله پسرم. شما فرزند عمه نرگس سبزیفروش هستی.
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید. اطرافیان او همه با هم گفتند عادلتر از بهلول سراغ نداریم، او را انتخاب نمایید. خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند.
در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزن ها مقابله کنند. یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند...
روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت: ای قاضی نگهبان دروازهی شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم، مرا به تمسخر میگیرد و حتی در مقابل نزدیکانم مرا دشنام میدهد.
در زمانهای گذشته، در شهر طبرستان یک قاضی عادل بهنام ابوالعباس رویانی زندگی میکرد، که بسیار هوشیار و با درایت بود و به همین خاطر حکمهای عادلانهای نیز میکرد.
گفتهاند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول (امپراتور روسیه) به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بیدرنگ به دوردستترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری بهنام «شوکت» در زمان کریم خان زند زندگی میکرد. انگشتر الماس بسیار گرانقیمتی ارث پدر داشت، که نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی کسی را سرمایهی خرید آن نبود.
در زمان عضدالدولهی دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشترى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت...
آوردهاند که در شهر بغداد تاجری بود که به امانتداری و مروت و انصاف و مردمداری شهرهی شهرشده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد مینمود و با سود مختصری به مردم میفروخت.